من که از همان کودکی از پدر و مادرم بسیار حساب میبردم و حتی بدون اجازه آنها آب هم نمیخوردم، پیدا بود که بیش از حد پاستوریزه پا به جامعه خواهیم گذاشت. روزهای عمر من میگذشتند و من هر روز اتوکشیدهتر و خجالتیتر از گذشته میشدم. همین هم باعث شده بود، تا تقی به توقی بخورد، لپهای صورت من مثل لبو سرخ شوند. طوری که فکر میکردم الان است که از گرما و سرخی، صورتم بترکد. سالها گذشتند و من پا به دوره دانشگاه گذاشتم. چه دانشگاهی، ترم نخست تحصیلی من بود و کل واحدهای تحصیلی آن ترم را به طور خودکار، خودشان برای ما ثبت کرده بودند. یک واحدی داشتیم به نام آزمایشگاه فیزیک، یا چیزی شبیه به آن، نامش خوب در یادم نیست.
استاد که خود جوانی گشاده رو بود، وارد محیط آزمایشگاه شد و از ما خواست تا در گروههای چهار نفری نامنویسی کنیم و هر هفته یک آزمایش انجام دهیم و هر بار هم یکی از اعضای گروه، شرح آزمایش و نتیجه آن را در چند صفحه نوشته و هفته بعدی با خود به سر کلاس بیاورد.
من و سه تن از هماتاقیهایم که همکلاسی هم بودیم، در یک گروه قرار گرفتیم و بر حسب تصادف آزمایش سنجش میزان شتاب گرانش کرهی زمین، به گروه ما افتاد.
یک دستگاه دراز و طولانی که باید گویهای فی را در بالای آن قرار میدادیم و با زدن یک دکمه، زمان سقوط آن گوی رها شده را اندازهگیری مینمودیم. وقتی گوی به کف دستگاه میرسید، ساعت دستگاه به طور خودکار، زمان سقوط را ثبت میکرد و ما با استفاده از روابط سادهی فیزیک، شتاب را به دست میآوردیم. میشد گفت که همه چیز خودکار انجام میشد به جز قسمت قرار دادن گوی در بالای دستگاه و فشردن دکمه. شاید بالای پنجاه دفعه آن کار را تکرار کردیم اما بیفایده بود. چون همیشه یک زمان یکسان را نشان میداد و شتاب گرانش هم خیلی خیلی بیشتر از 9.81 به دست میآمد. با توجه به کد ارتفاعی شهری که ما در آن بودیم که در حدود 1500 متر بالاتر از سطح دریا بود، نتیجهی آزمایش، حتی عجیبتر هم به نظر میآمد.
از آنجایی هم که من در همهی گروههایی که قرار داشتم، مظلومترین و خجالتیترین عضو گروه بودم، نوشتن گزارش آن آزمایش مادرمرده افتاد به من! من هم که هیچ دلیل علمی برای توجیه عددی مانند 12 برای شتاب کرهی زمین نداشتم، از قوهی تخیل و هنر طنز نویسیام بهره جستم و به کل، ماجرا را به شوخی گرفتم که یک جوری 12 متر بر مجذور ثانیه را طبیعی جلوه بدهم. سرتان را درد ندهم، سه صفحه از لرزیدن تن نیوتن و اینشتاین در گور تا افسردگی ابوریحان بیرونی و غیاثالدین جمشید کاشانی در آن دنیا تاب دادم و نوشتم و گزارشم را در یک پوشه نهادم. اما بعدش فکر کردم که اگر روز نخست، استاد یک چنین خزعبلاتی را بخواند، قطع به یقین مرا از کلاس حذف خواهد کرد و بقیه گروه را هم، تنبیه خواهد نمود. به همین سبب، از نو در سه صفحه دیگر، سعی کردم خیلی علمی به خطاهای آزمایش فکر کنم و از نو نوشتم که چه شد و چرا چنین خطایی میتوانسته به وجود آید. جالب این که، بیشتر کوتاهیها را هم انداختم به گردن دستگاه اندازهگیری و نتیجه گرفتم کسی که آن دستگاه را به دانشگاه چپانده، یک نابغهی اقتصادی است که باید از او در صادرات کالاهای بنجل ایرانی به خارج از کشور بهره برد!
هم اتاقیهایم با شام وارد اتاق شدند و من گزارش جدید را در کنار سه صفحه قبلی قرار دادم. بی آن که نوشتههای قبلی را از داخل پوشه بردارم. تا هفته بعد، هنگام برداشتن پوشه گزارش، به کل از یادم رفت که آن سه صفحه طنز نخست را بردارم. هر چند که سه صفحه دوم هم تفاوت چندانی با نسخه اولی نداشت. وقتی جلسه بعد در حال انجام آزمایش دوم بودیم هم یادم نبود که برگهها را بر نداشته بودم. وسط های آزمایش بعدی بودیم و استاد هم مشغول خواندن گزارشهای هفته پیش کل کلاس بود. ناگهان استاد طوری که نتوانسته بود خودش را کنترل کند زد زیر خنده. از کل آزمایشگاه، سرها به سمت استاد برگشت. کسی هم نمیدانست ماجرا از چه قرار است. استاد همانطور که سرش روی برگه آزمایش بود و به خواندن ادامه میداد، قهقههاش، هی بیشتر و بیشتر میشد و دیگر خندههایش غیر قابل کنترل شده بودند. طوری که از یک جا به بعد، چشمانش را بسته بود و از ته دل فقط میخندید. من تازه دوزاریام افتاد که ای داد بیداد، این پوشه زرد رنگ، همان گزارش کذایی من است. بقیه بچههای کلاس هم لبخند به لب و هاج و واج، استاد را نگاه میکردند و با یکدیگر میگفتند آن نوشته چه هست که استاد دارد روی میز میکوبد و میخندد!
هر چه بیشتر استاد میخندید، صورت من، بیشتر و بیشتر سرخ میشد. اما کسی حواسش به من نبود. ناگهان استاد در حالی که نمیتوانست درست نفس بکشد و حرف بزند، با ایما و اشاره از بچههای کلاس پرسید که این فلانی کدامتان است؟ تا اسم مرا گفت، من درجهی سرخی صورتم رفت روی هزار و همهی نگاهها، از استاد به سمت من چرخید، ناگهان، کل کلاس رفت روی هوا. نمیدانم چرا، اما به یک حالت کج و معوجی و پشیمان ایستاده بودم و داشتم با خجالت هر چه تمام استاد را مظلومانه نگاه میکردم و با چشمانم از او درخواست بخشش مینمودم. تا چشمانش به من افتاد، طوری خندهاش شدت گرفت که دیگر حتی نمیتوانست نفس بکشد و در حالی که سعی داشت خفه نشود، با همان دهان بازش نصفه نیمه هوا میبلعید.
باورتان نمیشود، صورتم چنان داغ بود که قشنگ یک تخممرغ میانداختند رویش، نیمرو تحویل میداد.
بعد از چند دقیقه، استاد نفسی گرفت و در حالی که اشکهایش را با دستمال کاغذی پاک مینمود، به بچههای کلاس گفت که برگردند روی آزمایششان، سپس مرا فرا خواند و پرسید فلانی: "اینها را خودت نوشتی؟"
با شرمندگی بسیار گفتم: "ببخشید، اشتباه شده استاد، گزارش، در سه برگهی دوم است. این سه صفحه نخست، به صورت ناخواسته جا مانده داخل پوشه."
گفت: "من هر شش صفحه را خواندم. سالها بود که چنین گزارشی نخوانده بودم." و بعد یک مثبت به اضافه نمره کامل گزارش هفته را به گروه ما داد.
----
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست
ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست
هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست
سیری مباد سوخته ی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست
بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست
ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست
----
پینوشت:
1- استاد، هر جا هستید، سلامت باشید.
2- بعد از آن قضیه که اوج لبو شدن صورتم بود، کمکم من هم مانند افراد عادی توانستم، کمتر در چنین وقتهایی قرمز شوم. دروغ چرا، الان سالهاست که کمتر و کمتر قرمز میشوم.
3- تا آخر دوره تحصیلی آن مقطع، هر زمان استادهایمان میخواستند گروه بندی کنند، بر سر من فلک زدهی مظلوم، دعوا بود.
درباره این سایت