در خانه‌ی ما هر کسی از یک ویژگی خاصی برخوردار هست. پدرم ویژگی‌های منحصر به فرد زیادی دارد، برای نمونه، هر چه آهن‌آلات و فی‌جات در پرامون ما باشد، جذب پدرم می‌شود. یک جور آهن‌ربای درون دارد لامذهب. کافیست یک سری به حیاط پشتی منزل ما بزنید. بازار آهن‌آلات دست دوم فروشی شهرداری تهران باید بیاید جلوی حیاط پشتی ما لنگ پهن کند. یعنی اگر راه داشت، مثل سایت فردو یا نطنز، پدرم رادیواکتیو هم می‌چپاند پشت حیاط خانه. خواهرم، بسیار کم‌حرف و خوش خنده است و اما اصل داستان، یعنی مادرم. مادرم خیلی خیلی وسواس است. یعنی از آن وسواس‌های نظافت و تمیزکاری که باید در هر ثانیه، خانه‌اش، شوهرش و فرزندانش، عین تخت‌های یک پادگان نظامی آنکادر باشند و از تمیزی برق بزنند. در این حد بگویم که به یاد ندارم، یک بار خواسته باشیم، جایی برویم و مادرم به سر و وضع و لباسمان گیر ندهد، یا "فی‌المثل" وقتی به حمام بروم، باید آنقدر سرم را بشورم تا صدای قیز قیز از کف سرم بلند شود. در این حد یعنی.

از ویژگی‌های مشهود و بارز بنده هم، توهم زدن است. دیگری، اعتماد به نفس ستودنی بنده در زمینه تعمیرات وسایل خانه است. یعنی از نظر من، چیزی در این دنیا وجود ندارد که من نتوانم تعمیرش کنم. حتی اگر شاتل فضایی هم اشتباهی و به دلیل نقص فنی بیفتد حیاط پشتی خانه‌ی ما، من می‌توانم با یک چهارسوی متوسط و یک عدد فازمتر، تعمیرش کنم. به همین سادگی.

سابقه دار هم هستم، برای نمونه، از کودکی دلم می‌خواست ماشین‌حساب جیبی پدرم را باز کنم و ببینم توی آن یک کف دست که به ضخمامت ده صفحه از دفتر مشقم هم نبود، چی هست که تا 34 را ضرب در 365 می‌کنی، مثل بنز جوابش را تقدیمت می‌کند. خلاصه یک روزی که پدرم نبود، تنها گیرش انداختم و با سنگ کوبیدم روی ملاجش. سال‌ها طول کشید تا فهمیدم، باید ابتدا پیچ‌هایش را باز می‌کردم و بعد با سنگ می‌کوبیدم رویش.

سرتان را درد ندهم، این مرض سال‌های سال در من می‌لولید تا چند روز پیش که کولر گازی پنجره‌ای و قدیمی خانه خراب شد. اگر این گونه کولرها را دیده باشید، باید حدس بزنید که کلی سنگین و بدبار هستند. خلاصه، با یک جمله "پدرجان، اینا توش چیزی نداره که، جز یک کمپرسور و چند تا لوله، الان برات بازش می‌کنم و ردیفش می‌کنم برات"، ابتدا فیوزش را قطع کردم، بعد مثل پلنگ پریدم جلویش تا یقه‌اش را بچسبم و بکشمش بیرون، اما مگر لعنتی را می‌شد تنهایی تکان داد. بعد از ده دقیقه که از "شصتاد" جهت جغرافیایی مورد عنایت قرارش دادم، خودش زد روی شونه‌ام و گفت داداش، داری اشتباه می‌زنی، زور الکی نزن، می‌ترسم اگه بیشتر از این زور بزنی، مابقی جونت از ماتحتت بزنه بیرون و بمیری. این شد که دست به دامن پدر شدم. پدر اسطوره دوران کودکی، پدر قهرمان من در تمامی رشته‌های المپیک، پدر . خب، حالا دیگه، هی نمی‌خواد از پدر بگی، برو سر اصل مطلب.

آها، داشتم می‌نوشتم، صدا زدم: بابا، بـــــــــابی، بـــــابـــدون، بعد از چند لحظه گفت بله؟ گفتم یه دست برسون اینو با هم، از جاش دربیاریم. او هم مثل داداش کایکو که در کارتن می‌تی‌کومون، کوه را با بستن یک دستمال زپرتی، جابجا می‌کرد، با چند تا پارچه‌ی کهنه تارعنکبوت بسته اومد و گفت: اول ایمنی، بعد کار.

گفتم این پارچه‌ها به نظر زیاد بهداشتی نیستند. پدر گفت: "نترس، اینا رنگشون این شکلی شده، وگرنه از دوره عهد تیرکمون افتاده بودن حیاط پشتی، برای نظافت دوچرخه"، گفتم باشه پس. دستمال را به سان داداش کایکو بستیم دور دستمان و پدرم گفت با شمارش من، یک، دو، سه. و ما با یک فریاد که داشت ک*ن فلک را پاره می‌کرد، کولر را از قابش کشیدیم بیرون، البته تنها تا لحظه‌ای که کولر به قابش تکیه داشت، وقتی کل کولر آمد توی دستان ما، در کل چند صدم ثانیه هم روی دستان ما نبود و چون داشتیم زیر فشار وزن آن به مقام رفیع شهادت، نایل می‌آمدیم، زمانی نگذشت که کولر را رها نموده و آن ستاره نوترونی فوق سنگین افتاد روی فرش و غبار بزرگی از لاشه‌ی بی‌جانش بلند شد. یک گرد و غباری که از ده پونزه سال پیش روی هم جمع شده بود، در صدم ثانیه‌ای زد بیرون و پلاستیک‌های قاب جلویش بودند که مانند ترکش پرت ‌میشدند توی در و دیوار.

حالا کولر خانه ما کجا نصب شده بود؟ توی اتاق پذیرایی، توی اتاق پذیرایی چه خبر بود؟ هر چیز شیک و تر و تمیزی که مادرجان اجازه می‌داد تا از صافی سلیقه ایشان رد شود، در اتاق پذیرایی قرار می‌گرفت. بهترین فرش‌ها، بهترین مبل‌ها، بهترین پرده‌ها، بهترین دکوراسیون خانه، در پذیرایی بودند. همین اندازه بگویم اهمیت پذیرایی در خانه ما اینچنین است که برای مثل، اگر ما مهمان نداشتیم، کسی حق نداشت حتی از کنار پذیرایی خانه رد شود، چه برسد به این که وارد آن بشود. روزی یک بار فقط خودش می‌رفت برای گردگیری و تمیزکاری. خیلی هم سفارش می‌کرد که وقتی خودش رفته خرید یا خانه‌ی اقوام، ما دست به سیاه و سفید خانه نزنیم و همیشه نظرش این بود که ما (یعنی من و پدرم)، مانند پت و مت، در حال ولو کردن و پخش و پلا کردن و خرابکاری هستیم. البته حالا که فکر می‌کنم، همچین هم، پر بیراه نمی‌گفت.

حالا شانس ما، خود مادرجان کجا بود؟ رفته بود پیش خاله‌ام که از قدیم همسایه ما بود تا سری به خواهرش بزند. کاری ندارم که من چند ثانیه بیشتر از پدرم، کولر را در هوا نگه داشتم و تمام تلاشم را کردم که خودم زیر بار وزن زیاد آن، هر طور هم که شده تاب بیاورم، حتی به قیمت پاره شدن چند قسمت انتهایی بدنم، کاری هم به این ندارم که دود و غبار کل پذیرایی را برداشته بود و چشم، چشم را نمی‌دید. کاری هم ندارم به این که باید می‌جنبیدیم تا مادر برنگشته بود، باید پذیرایی را مثل روز اولش تمیز می‌کردیم، مصیبت اصلی این بود که آن ستاره نوترونی چندصدهزار میلیارد تنی را چطور باید دوباره بلندش می‌کردیم؟ آن هم دست تنها و اندک زمانی که من و پدرم در اختیار داشتیم تا مادر دوباره برگردد خانه. خدایا خودت به دادمان برس. خدایا خودت به اسرافیل بگو توی شیپورش بدمد. اگر این آخرامان نیست، پس دیگر چه زمانی برای آن مناسب خواهد بود؟

----

خلاصه به هر زحمتی که بود کولر را کشان کشان روی فرش سر دادیم و به یک مصیبتی بلندش کردیم و انداختیمش روی فرقون. بعدش هم مثل تیری که از چله در رفته باشد، از این سوی پذیرایی، می‌رفتیم آن سوی پذیرایی و همه‌ی گرد و خاک‌ها را پاک می‌نمودیم. فکر کنم، "تام کروز" در "میشن ایم‌پاسیبل" این همه استرس نداشت که ما آن روز داشتیم. این وسط، انگشتان من هم ماندند زیر سنگینی کولر و تازه نوک چندتایشان از بی‌حسی دارد در می‌آید. تا من و پدرم، کولر را برسانیم پای صندوق عقب ماشین، کولر از صد و پنجاه نقطه‌ی دیگر نیز آسیب دید. آخرهای کار تقریبا دیگر چیزی از خود کولر سالم باقی نمانده بود و کم‌کم داشتیم از رساندنش به تعمیرکار منصرف می‌شدیم.

----

پی‌نوشت:

0- مادرم خیلی مهربان است اما خب، روی پذیرایی خیلی خیلی حساس است به اضافه بقیه خانه!

1- خدا را شکر مادرم اینجا را نمی‌خواند. (خدا همه پدر و مادرها را سلامت نگه دارد)

2- خدا به ما رحم کرد. روزی که این لکنته را از تعمیرگاه برگرداندیم، تا دوباره آن کافر را از پله‌ها ببریم بالا و هلش بدهیم توی قابش، یک الم‌شنگه‌ای به پا شد که نگو. تمام بدنم بوی کولر گرفته بود. یعنی وسط‌های کار، حاضر بودم بروم داخل قاب کولر دراز بکشم و دهانم را باز کنم و به جای کولر، باد سرد از دهن من بیاید بیرون. آخر سر هم کولر خودش به حرف آمد، گفت ولم کنید، خودم می‌روم می‌تمرگم سر جایم. آره ارواح روح نداشته‌اش. مهره‌های ستون فقراتمان چند میلیمتر به هم فشرده‌تر شدند تا آن تن لش را برگردانیم سرجایش.

3- هود آشپزخانه‌یمان هم موتورهایش افتاده‌اند به سر و صدا. روشنش که می‌کنی، آنقدر ناله می‌زند که مغزت می‌خواهد بترکد. انگاری تند و تند دارد می‌گوید، "نمی‌کشم، نمی‌کشم، نمی‌کشم، ."، قصد دارم چند روز آینده، وقتی مادر رفت بیرون، یک دستی به سر و رویش بکشم. امیدوارم تا آن موقع انگشتانم به حالت طبیعی برگردند!

4-

آن سرو که گویند به بالای تو ماند

هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند

دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست

با غمزه بگو تا دل مردم نستاند

زنهار که چون می‌گذری بر سر مجروح

وز وی خبرت نیست که چون می‌گذراند

بخت آن نکند با من سرگشته که یک روز

همخانه من باشی و همسایه نداند

هر کاو سر پیوند تو دارد به حقیقت

دست از همه چیز و همه کس درگسلاند

امروز چه دانی تو که در آتش و آبم

چون خاک شوم باد به گوشت برساند

آنان که ندانند پریشانی مشتاق

گویند که نالیدن بلبل به چه ماند

گل را همه کس دست گرفتند و نخوانند

بلبل نتوانست که فریاد نخواند

هر ساعتی این فتنه نوخاسته از جای

برخیزد و خلقی متحیر بنشاند

در حسرت آنم که سر و مال به یک بار

در دامنش افشانم و دامن نفشاند

سعدی تو در این بند بمیری و نداند

فریاد بکن یا بکشد یا برهاند

 

5- داریوش رفیعی » گلنار ۲ » آن سرو که گویند (دشتی)، پیشنهاد من برای گوش جان سپردن

 

شاد و خندان باشید، آبان ماه 1399 آفتابی

گر عجب‌های جهان حیران شود در ما رواست

شجاع‌السلطنه هستم یک سرباز

صبح جمعه است و هزار گرفتاری

یک ,هم ,کولر ,سر ,خانه ,پذیرایی ,کولر را ,سر و ,که از ,در این ,که من

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

متن و سبک مداحی ... اخبار و اطلاع رسانی های منطقه22 عین‌قاف فروش اینترنتی , فروشگاه اینترنتی , خرید آسان و مطمئن آموزش زبان انگلیسی - کودک دوزبانه چرک نویس هیوا کجایید ای شهیدان خدایی، بلا جویان دشت کربلایی ... مشاور آسان برتر دادامووی | DadaMovie دانلود کتاب های دانشگاهی