تازه وارد دانشگاه شده بودم و مثل ربات می‌فتم سر کلاس‌ها و برمی‌گشتم خوابگاه. من همیشه در ته کلاس‌ها بودم و بیشتر اوقات هم یک حالت نیمه خواب طوری ولو می‌شدم روی نیمکت یا صندلی. در هیچ دوره‌ای هیچ جزوه‌ای ننوشته‌ام، حتی دریغ از یک یادداشت کوتاه. اصولا خیلی خسته‌تر از آن بودم که چیزی با خودم ببرم دانشکده.

یادم می‌آید سر کلاس معادلات یک استادی داشتیم که به زبان آدم فضایی‌ها درس می‌داد. از همان جلسه اول بنا را گذاشته بود به مسخره کردن آقایان و بانوانی که مهندس بعد از این خواهند شد و دم به دقیقه می‌گفت: "وای به حال مملکتی که مهندس‌هایش ما باشیم." خدا پدربیامرز طوری درس می‌داد که خود "اویلر" و "برنولی" و "لژاندر" و "بسل" هم اگر سر کلاسش می‌نشستند هیچ چیز بارشان نمی‌شد.

وسط درس دادنش هم از بچه‌ها سوال می‌پرسید و هر کسی درست جواب می‌داد، نیم نمره برای پایان ترمش ذخیره می‌کرد.

استاد یک "مهندس" می‌انداخت تک زبانش و یک معادله "n" مجهولی درجه هشتم صد متغیره می‌گذاشت پای تخته و می‌گفت: "خب، مهندس‌های عزیز، کی می‌تونه با توجه به درس قبلی اینو حل کنه؟"

اینم بگم در کل، برای من و بقیه کسایی که ردیف آخر همیشه خواب بودیم و حتی حس و حال نوشتن یک جزوه ساده رو نداشتیم، اصلا مهم نبود که الان داره قضیه تعامد رو درس میده یا داره لاپلاس مع یک تابع شترگاوپلنگ رو حل می‌کنه. ما مثل همیشه به زور پلک‌هامون باز بود. یادم هست آن روز خیلی برف می‌بارید و هوا بیش از حد معمول سرد بود، زمهریری بود بیرون و حدود دو متری برف نشسته بود. اگر جانوری می‌افتاد توی برف، لابد مرگش حتمی بود. تا چشم کار می‌کرد برف بود و برف. از بس سرد بود حتی گربه‌‌های بیرون دانشکده هم چسبیده بودند به لبه پنجره کلاس و نای ت خوردن نداشتند. کلاغ ها هم روی درخت‌های برفی کز کرده بودند. همه چیز در بیرون پنجره‌ها بینهایت کسالت بار بود و من هم همین قدر کرخت و کسل بودم. طبق معمول ته کلاس لم داده بودم و بی آن که درس دادن استاد را ببینم فقط گوش می‌دادم و گربه‌ها و کلاغ‌ها را ورنداز می‌کردم که یهو استاد با صدا بلند گفت "کی می‌تونه بگه لاپلاس چه تابعی میشه یک؟"

چون جلسه‌های وسط ترم بود، گفتم منم دستم رو بلند می‌کنم، کی به کیه. احتمال این که استاد منو انتخاب کنه یک به سی و پنج هستش. تو شیش و بش همین فکرها بودم که همزمان دستم را هم یه وری بلند کردم، طوری که هم ببیند مثلا من بلدم و هم خیلی تو دیدش نباشم که مرا انتخاب کند!!

خوشبختانه مثل همیشه داشت به ردیف جلو اشاره می‌کرد و من هم، همزمان داشتم دستم را آرام آرام پایین می‌آوردم که به ردیف جلو گفت: "کسی باورش نمیشه، مهندس از ته کلاس دستش رو برده بالا، بزار این دفعه مهندس جواب بده"

من گیج و مبهوت سریع دستم را پایین کشیدم و استاد مرا صدا زد و گفت: "مهندس جان، سرافرازمان کردید، خب بفرمایید لاپلاس چه چیزی می‌شود یک؟"

همانطوری منگ و نیمه خواب، هول شدم و فکر کردم الان بگم نمی‌دانم، لابد یک سخن درشتی بار من می‌کند، پس بهتر است یک چیزی بگویم حتی به غلط. گلویم را صاف کردم و خیلی مظطرب و با یک قیافه دو به شک، به حالت پرسشی گفتم: "ال ان یک" مانند این " Ln (1) "

استاد لحظه‌ای درنگ کرد. باریدن برف متوقف شد. گربه‌ها و کلاغ‌ها را دیدم که شیرجه زدند وسط برف تا خودشان را زنده زنده دفن کنند. سکوت سنگینی کلاس را فرا گرفته بود. صدای ضربان قلبم را هم می‌شنیدم. استاد زل زد تو چشمای من، کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد. فهمیدم که یک جای می‌لنگد. با خودم گفتم مگر من چه گفتم؟ "ال ان یک. خب e به توان ال ان یک می شود یک". باز هم نفهمیدم چه گندی زدم. تلاش استاد برای زمان دادن به من، جهت فهم سخنان گهربارم، هیچ فایده‌ای نداشت. ایشان که خود ملتفت این قضیه شدند، فرمودند: "مهندس جان، فدای آن قد و بالایت بشوم، ال ان یک می‌شود صفر". ناگهان انگاری که آب یخ را ریخته باشند روی من، بعد رو به کلاس گفت: "از این به بعد فقط مهندس، مهندس هستند" و کل کلاس روی هوا. هنوز هم نمی‌دانم اما یک جورهایی هر وقت تابع دلتای دیراک را در یک جایی توی کتاب‌ها می‌بینم، چهار تا فحش آبدار به در و دیوار می‌دهم. گاهی وقت‌ها به کاشی سرویس‌های بهداشتی با صدای بلند طوری که از بیرون سرویس همه می‌شنوند، می‌گویم، ال ان یک می‌شود صفر مهندس!

---

سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد

به جان گر صحبت جانان برآید رایگان باشد

مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد

خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد

ندارد با تو بازاری مگر شوریده اسراری

که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد

پری رویا چرا پنهان شوی از مردم چشمم

پری را خاصیت آنست کز مردم نهان باشد

نخواهم رفتن از دنیا مگر در پای دیوارت

که تا در وقت جان دادن سرم بر آستان باشد

گر از رای تو برگردم بخیل و ناجوانمردم

روان از من تمنا کن که فرمانت روان باشد

به دریای غمت غرقم گریزان از همه خلقم

گریزد دشمن از دشمن که تیرش در کمان باشد

خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق

که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد

میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی

میانت کمتر از مویی و مویت تا میان باشد

به شمشیر از تو نتوانم که روی دل بگردانم

و گر میلم کشی در چشم میلم همچنان باشد

چو فرهاد از جهان بیرون به تلخی می‌رود سعدی

ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد

---

پی‌نوشت:

1- سر امتحان میان ترم معادلات که پنج نمره پایان ترم بود، چنان کتاب‌های  معادلات را شخم زدم که تنها کسی بودم که توانستم همه سوال‌ها را جز سوال آخر، در کمتر از پانزده دقیقه حل کنم. جناب استاد به پاس این جهش شگرف "مهندس"، از من خواستند که پای برگه‌ی امتحانی‌ام را به یادگار امضا بکنم.

2- آن سال‌ها همیشه سعی در حل مسایل حل نشده داشتم و یکی از آن‌ها حل انتگرال محیط بیضی بود. یادم هست یکی از همان دفعاتی که استاد یک معادله نوشته بود روی تخته و مرا به زور برده بود پای تخته برای حل، پس از حل، جواب را خانواده بیضی‌ها به دست آوردم که اشتباه بود و جواب خانواده‌ی دایره‌ها می‌شد. استاد گفت: "مثل این که مهندس خیلی به بیضی علاقه دارد" و بچه‌های کلاس که قضیه من و محیط بیضی را می‌دانستند، زیرسیبیلی می‌خندیدند.

گر عجب‌های جهان حیران شود در ما رواست

شجاع‌السلطنه هستم یک سرباز

صبح جمعه است و هزار گرفتاری

یک ,هم ,استاد ,مهندس ,تو ,کلاس ,ان یک ,ال ان ,دستم را ,باشد به ,بودم که

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مجله مسیر معماری www nbpars.ir 09128380245 مجموعه تجهیزات آشپزخانه صنعتی و رستوران پویا صنعت کاردستی سه بعدی BTS & ARMY WORLD رمل های روان بازار روز کشاورزی دانلود و معرفی بازی abcdonenumbe