با یاد نام پروردگار هستی
----
پایان دورهی آموزشی، نفری هزار و صد تومان گذاشتند کف دست ما و گفتند: "هر کسی سه روز مهلت دارد تا خودش را به یگان خدمتیاش معرفی کند". پنج شش هزار تومان دیگر هم، خودمان گذاشتیم روی آن پول و راهی شدیم. به نظرم پادگان محل خدمت من را ساخته بودند تا جنهای ساکن بیابان را زیر نظر بگیرند. نمیدانم، شاید هم احتمالش میرفت که یک وقتی، اجنهی گرامی، به ما حملهور شوند. به هر حال پادگان ما، وسط برهوتی بی آب و علف بود و فاصلهی نزدیکترین شهر تا آن، سی چهل کیلومتری میشد. بدتر از همه، خوابگاه ما، آخرین ساختهی دست بشر، در آن حوالی بود، زیر تپهای بزرگ و مشرف به کویری بی آب و علف. تا چشم کار میکرد، بیابان بود و دشت خالی. پادگانی که خودش کیلومترها دور از حاشیه شهر باشد، چشمانداز خوابگاهش هم، بهتر از این نمیشود.
در اطراف خوابگاه ما چیزهای ترسناک کم نبود، درست مانند مستند "راز بقا" آن اطراف هم پر از جک و جانور بود. از میان انواع بز کوهی و مار و عقرب و پرندگان وحشی، بیشتر از همه، سگهای ولگرد بودند که ما را آزار میدادند. قدیمیها میگفتند که برجک شماره شش جن دارد و یک دفعه که یک پیرزن میخواسته از برجک بالا برود، سرباز بالای برجک با تیر خودش را خلاص کرده.
بین این همه داستان، حمامی که در پشت خوابگاه قرار داشت، ترسناکترین و مخوفترین قسمت پادگان بود. سقفش خیلی بلند بود. آن بالای سقفش نمیدانم به چه علتی، یک حالت مربعی شکل داشت که دور تا دورش شیشه بود و از پشتبام حمام به همهی اتاقکهای حمام دید داشت. دور تا دور حمام، اتاقک دوش بود و وسط آن یک حوض متوسطی ساخته شده بود که کاشی هم نداشت. حمام به آن بزرگی، در کل، چهار عدد لامپ صد داشت و شبها نیمه تاریک بود.
البته، من هیچ وقت به حمام این همه دقت نمیکردم تا اولین باری که خواستم شب بروم دوش بگیرم و استخوانی سبک کنم. از بخت بد من آن چند روز تعطیل رسمی بود. بعضی وقتها که نزدیک عیدی یا تعطیلاتی بود، خیلی از سربازها مرخصی میگرفتند تا با چسباندن مرخصییشان به تعطیلات پیش رو، روزهای بیشتری را در کنار خانوادهیشان بمانند. یادم نیست به صورت دقیق به کدام مناسبتی بود که سه روز آخر هفته تعطیل بود، به جز من و "فرشاد" همه به مرخصی رفته بودند. من هم از همه جا بیخبر، بعد از این که پس از مدتها به شهر رفته بودم و خورد و خسته به پادگان برگشتم، لباسهای تمیزم را به همراه حولهام برداشتم تا به حمام بروم. از بس پیاده آمده بودم تا به خوابگاه برسم، خیلی خسته شده بودم و هنگام ورود به حمام، هیچ به این مساله که، کسی جز من الان در آن محوطه نیست فکر نکرده بودم.
درست وقتی حواسم جمع شد که زیر دوش آب بودم و ناگهان صدای باز شدن درب حمام را شنیدم. کپ کرده بودم. کارد میزدند، خونم در نمیآمد. مدام به شیشههای بالای سقف نگاه میکردم. خواستم "فرشاد" را صدا بزنم اما میترسیدم. چند دقیقه گذشت اما دیگر صدایی نیامد. خودم را کامل شسته بودم اما میترسیدم شیر آب را ببندم. در حالی که هنوز از دوش، آب میآمد خودم را با حوله خشک کردم، لباسهای تمیزم را پوشیدم. لباسهای شسته شدهام را به همراه لوازم حمام برداشتم. شیر آب را بستم. درب را باز کردم و بی آن که به هیچ کجایی نگاه کنم، به سرعت تمام به طرف درب خروجی دویدم. از درب اول عبور کردم و وارد رختکن شدم. همچنان به سمت خروجی میدویدم. با گوشهی چشمم حس کردم، همزمان سایهای از کنار پنجره رختکن عبور کرد. فقط به سمت درب میدویدم. درب را با شدت تمام باز کردم و مثل دیوانهها به سمت خوابگاه دویدم. حس کردم که یک چیزی درست در پشت سرم دارد میدود. دو تا پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و مانند "یوسین بولت" در دوی صد متر، در دل تاریکی مابین حمام تا خوابگاه، میدویدم. وقتی صدای دویدن پشت سرم تندتر شد، هر چه که در دستانم بود را پرت کردم و دیگر تقریبا داشتم به پرواز در میآمدم. در آن لحظه دلم میخواست که برادران "رایت" از قبر بیرون میآمدند و مرا با آن هواپیمای زپرتی و درب و داغانشان به هوا میبردند. هر چند، من این قدر بد شانس بودم که آن پیرزن بیریخت و بدقواره تا جهنم هم به دنبال من بیاید. چنان تند میدویدم که مفصل پاهایم داشت از جا کنده میشد و نمیتوانستم از پلههای ورودی خوابگاه بالا بروم. یا باید سرعتم را کم میکردم و یا با همان سرعت به سمت دژبانی میدویدم. کسی هم در خوابگاه نمانده بود که دلم به آنجا خوش باشد. نصفه شب بود و هوا هم تاریک. مهتاب هم در آسمان نبود. بعد از حدود پانصدمتر دویدن، به نزدیکهای دژبانی رسیدم. تا حالا این همه از دیدن دژبان، دم درب ورودی خوشحال نشده بودم. دژبانهای بینوا دیدند که یک فرد تپلی، با زیرپیرهن و شلوارک دارد با سرعت به سمتشان میدود. یک چیزی هم پشت سرش در حال دویدن است. از همان دور گفتند: ندو، ندو، توله سگه!
یعنی باور دارم، اگر جلویم را نمیگرفتند، رکورد دوی همهی پادگانها را یکجا میزدم. با شنیدن صدای دژبان، آرام آرام سرعتم را کم کردم و به پشت سرم نگاه کردم. یک توله سگ بود که به نظرم تازه به دنیا آمده بود. وقتی ایستادم، آن مادر مرده هم ایستاد. خیس عرق شده بودم. نه حال داشتم برگردم و نه جانی داشتم که دوباره بروم حمام. خورد و خاک شیر برگشتم خوابگاه.
----
0- این هم پاسخ چالش خودم که شده بود یک خاطره از دوران سربازی.
1- به بزرگواری خودتان ببخشید، اگر بد بود.
2- حالا شما شاید زیاد حس نکنید، ولی آن نیمه شب، وسط یک حمام درندشت و نیمه تاریک، در همسایگی یک بیابان، الان هم برگردم آنجا، نمیروم حمام!
3- هیچ وقت نفهمیدم چرا آن سرباز برجک شماره شش به پیرزن پایین پلهها شلیک نکرد.
4- خدا پدر و مادر و خود "هاینریش گوبل" را بیامرزد که لامپ را اختراع کرد.
5- باشد، چرا میزنید، خدا نیکولا تسلا و ادیسون را هم بیامرزد، اصلا همهمان را بیامرزد.
6- چرا پیرزن؟ چرا پیرمرد نه؟
7- تو ایران انتخابات ریاست جمهوری بود، شب درب حوزهها بسته شد، صبح ساعت هفت دکتر "نژاد" داشت به عنوان رییس جمهور با پا میزد تو دهن استکبار جهانی، الان چند هفته از شروع و چند روز از پایان انتخابات ریاست جمهوری آمریکا میگذره اما هنوز دارند آرای ایالت "جرجیا" رو میشمارند. من این قدری که توی گوگل نقشهی ایالت "جرجیا" رو دیدم، نقشه استان "فارس" رو ندیدم.
8- لاب میپرسید پس "فرشاد" چه نقشی توی خاطره داشت. هیچی، "فرشاد" هم عصر همون روز رفته بود مرخصی، چون من رفته بودم شهر خبر نداشتم!
9- البته با اطمینان، با پایان شمارش آرا در آمریکا دکتر "" با 400 رای الکترال قطع به یقین اول میشه.
10- در آخر هم بگم که شب حموم نرید، خوب نیست، به ویژه اگر تنها هستید :)
11- زنده یاد "محمد نوری" میخواند: "ما برای آن که ایران؛ خانه ی خوبان شود… رنج دوران بردهایم، رنج دوران بردهایم" !!
درباره این سایت