یادداشت‌های کلنگ همساده پسر



درود فراوان بر هر چه که در گیتی در خال تاب خوردن است و همین طور آویزان دارد در فضای بینهایت برای خودش ول می‌چرخد. راستش با این همه مشکلاتی که در چند هفته قبلی داشتم هیچ حوصله و دل و دماغ نوشتن نداشتم. حالا هم ندارم اما هر طوری بود خودم را زدم به خریت تا چند خطی بنویسم، بلکه حالم بهتر شود. حالا مگر وقت‌های دیگر که بهتر بودم انگار چه چرت و پرت‌هایی می‌نوشتم. بگذریم. شماره بندی می‌کنم تا اگر حوصله‌ام یا حوصله‌یتان سر رفت همان وسطش ول کنید به امان خدا و تا ول کن وجودتان به کلنگستان اتصالی نکرده بروید دست خدا.

1- یک فوق دکتری چند وقت پیش گفت ملت ایران باید خدا را شکر کنند که در منزلشان "دابلیو سی" دارند. والا مردم خیلی هم شکر می‌کنند، به بعضی‌ها باید این جمله را گفت که کل مملکت را "دابلیو سی" در نظر گرفته‌اند.

2- گفتند هر کس واکسن کرونای داخلی را بزند و بمیرد دیه هم می‌گیرد. در صورت بروز چنین پیشامدی، پیشنهاد می‌کنم نام واکسنش را بگذارید "پراید" تزریقی.

3- یک آقایی در کلیپی می‌رقصیدند، خبر آمد که بازداشتشان کردند. میم.خ و ب.ز و الف.ط و . نصف خزانه را خالی کردند و بردند و خوردند و نشسمن‌گاهشان را گرفتند جلوی صورت خیلی‌ها، مملکت توی خطر نیفتاد، اما یک قر کمر افکار عمومی را جریحه ار کرد. خدشه کرد توی یک جای اسلام و مسلمین!

4- گفتند که کارخانه خودروساز ساز داخلی اگر خودروی لوکس تولید کرد، دیگر حق دارد خودش برایش قیمت بگذارد و سقفی در کار نخواهد بود. تا اینجایش با وازلین و چرب کننده‌های دم دستی قابل هضم است. اما آن‌جایی که اعلام فرمودند که لوکس یعنی این که میزان تولید آن خودرو در سال جاری بیش از پنجاه درصد رشد داشته باشد، آدم را تا فیها خالدون زخم می‌کند. مرزهای کلمه‌سازی جابجا می‌شود با این تعریف از کلمه "لوکس". یعنی اگر خودرویی مثل "تیبا" در سال 1400 نسبت به 1399 به میزان یک و نیم برابر بیشتر تولید شود، آن خودرو (یعنی عالیجناب تیبا) لوکس محسوب می‌شود. من در حیرت هستم چرا بنز و تویوتا دارند وقتشان را هدر می‌دهند و "مایباخ بهمان" و "لکسوس فلان" تولید می‌کنند وقتی می‌توانند با ساخت کلمه، خودروی لوکس بسازند. دیوانه هستند آقا، دیوانه.

5- کرونا در انگلیس جهش می‌کند، در آفریقای جنوبی جهش می‌کند، لابد پس فردا در گینه‌ی بی‌صاحب هم می‌خواهد جهش کند. یکی نیست این ویروس چموش را از لنگ بگیرد و مهار کند؟

6- مشاور وزیر بهداشت گفته که انتقاد از ازدواج کودکان مزخرف است و دختر از ۹ سالگی آماده فرزندآوری است و هیچ پارازیتی هم سرطان‌زا نیست. فکر کن، اگر به جای "بابا برقی" روزی صد بار در تلویزیون و رادیو می‌گفتند که از موتوری جنس نگیرید شاید الان ما وضعیت بهتری داشتیم.

7- رییس بانک مرکزی فرموده‌اند که هفت میلیارد دلار پول در کره جنوبی داریم که هزینه نگهداری هم می‌گیرند. می‌ترسم دست آخر بگویند پول در موسسه‌ی مالی و اعتباری "جومونگیه" بوده که الان ورشکست شده و بابت نگهداری پول‌یمان یک چیزی هم بدهکار شدیم.

8- فرماندار یک شهری گفته که نصب تابلوی خیابان شجریان غیرقانونی است. بعد هم گفته اگر تابلویی نصب شده باشد و کسی آن را تغییر دهد، باز هم اقدامی خلاف قانون انجام شده است. یکی بیاید جناب فرماندار را از برق بکشد بیرون تا همه‌ی مملکت را غیر قانونی اعلام نکرد.

9- یک آقایی گفته مگر پولشویی یا از تروریسم حمایت می‌کنید که از FATF می‌ترسید؟ خسته نباشی دلاور، خدا قوت پهلوان. پس از آمپول ب کمپلکس می‌ترسند.

10- پسران دکتر که خود دکتر و دکتر هستند در جمع "گرگ‌های وال استریت" به عنوان برج‌سازهای موفق مورد تشویق قرار گرفته‌اند. حالا یک آقایی ناراحت شده که چرا خود دکتر اصلی چند وقت پیش گفت که "مردم ایران مقاومت را از یمنی‌ها یاد بگیرند، به جای لباس لنگ بپوشند و نان خشک بخورند". خب برادر من ایشان که نگفتند برج نسازند و پولدار نشوند. گفتند لنگ بپوشند و نان خشک بخورند. یعنی در حالی که لنگ به تن دارند و در حال گاز زدن به نان خشکشان هستند، به کار برج‌سازی ادامه دهند. همین!

11-

12- من تو شماره 11 ول کردم شما دوست داشتی رو 12 ول کن! ول کن دیگه، میگم ول کن! ای بابا، حالا اگه ول کرد!

.


با یاد نام پروردگار هستی

----

پایان دوره‌ی آموزشی، نفری هزار و صد تومان گذاشتند کف دست ما و گفتند: "هر کسی سه روز مهلت دارد تا خودش را به یگان خدمتی‌اش معرفی کند". پنج شش هزار تومان دیگر هم، خودمان گذاشتیم روی آن پول و راهی شدیم. به نظرم پادگان محل خدمت من را ساخته بودند تا جن‌های ساکن بیابان را زیر نظر بگیرند. نمی‌دانم، شاید هم احتمالش می‌رفت که یک وقتی، اجنه‌ی گرامی، به ما حمله‌ور شوند. به هر حال پادگان ما، وسط برهوتی بی آب و علف بود و فاصله‌ی نزدیک‌ترین شهر تا آن، سی چهل کیلومتری می‌شد. بدتر از همه، خوابگاه ما، آخرین ساخته‌ی دست بشر، در آن حوالی بود، زیر تپه‌ای بزرگ و مشرف به کویری بی آب و علف. تا چشم کار می‌کرد، بیابان بود و دشت خالی. پادگانی که خودش کیلومترها دور از حاشیه شهر باشد، چشم‌انداز خوابگاهش هم، بهتر از این نمی‌شود.

در اطراف خوابگاه ما چیزهای ترسناک کم نبود، درست مانند مستند "راز بقا" آن اطراف هم پر از جک و جانور بود. از میان انواع بز کوهی و مار و عقرب و پرندگان وحشی، بیشتر از همه، سگ‌های ولگرد بودند که ما را آزار می‌دادند. قدیمی‌ها می‌گفتند که برجک شماره شش جن دارد و یک دفعه که یک پیرزن می‌خواسته از برجک بالا برود، سرباز بالای برجک با تیر خودش را خلاص کرده.

بین این همه داستان، حمامی که در پشت خوابگاه قرار داشت، ترسناک‌ترین و مخوف‌ترین قسمت پادگان بود. سقفش خیلی بلند بود. آن بالای سقفش نمی‌دانم به چه علتی، یک حالت مربعی شکل داشت که دور تا دورش شیشه بود و از پشت‌بام حمام به همه‌ی اتاقک‌های حمام دید داشت. دور تا دور حمام، اتاقک دوش بود و وسط آن یک حوض متوسطی ساخته شده بود که کاشی هم نداشت. حمام به آن بزرگی، در کل، چهار عدد لامپ صد داشت و شب‌ها نیمه تاریک بود. 

البته، من هیچ وقت به حمام این همه دقت نمی‌کردم تا اولین باری که خواستم شب بروم دوش بگیرم و استخوانی سبک کنم. از بخت بد من آن چند روز تعطیل رسمی بود. بعضی وقت‌ها که نزدیک عیدی یا تعطیلاتی بود، خیلی از سربازها مرخصی می‌گرفتند تا با چسباندن مرخصی‌یشان به تعطیلات پیش رو، روزهای بیشتری را در کنار خانواده‌یشان بمانند. یادم نیست به صورت دقیق به کدام مناسبتی بود که سه روز آخر هفته تعطیل بود، به جز من و "فرشاد" همه به مرخصی رفته بودند. من هم از همه جا بی‌خبر، بعد از این که پس از مدت‌ها به شهر رفته بودم و خورد و خسته به پادگان برگشتم، لباس‌های تمیزم را به همراه حوله‌ام برداشتم تا به حمام بروم. از بس پیاده آمده بودم تا به خوابگاه برسم، خیلی خسته شده بودم و هنگام ورود به حمام، هیچ به این مساله که، کسی جز من الان در آن محوطه نیست فکر نکرده بودم.

درست وقتی حواسم جمع شد که زیر دوش آب بودم و ناگهان صدای باز شدن درب حمام را شنیدم. کپ کرده بودم. کارد می‌زدند، خونم در نمی‌آمد. مدام به شیشه‌های بالای سقف نگاه می‌کردم. خواستم "فرشاد" را صدا بزنم اما می‌ترسیدم. چند دقیقه گذشت اما دیگر صدایی نیامد. خودم را کامل شسته بودم اما می‌ترسیدم شیر آب را ببندم. در حالی که هنوز از دوش، آب می‌آمد خودم را با حوله خشک کردم، لباس‌های تمیزم را پوشیدم. لباس‌های شسته شده‌ام را به همراه لوازم حمام برداشتم. شیر آب را بستم. درب را باز کردم و بی آن که به هیچ کجایی نگاه کنم، به سرعت تمام به طرف درب خروجی دویدم. از درب اول عبور کردم و وارد رخت‌کن شدم. همچنان به سمت خروجی می‌دویدم. با گوشه‌ی چشمم حس کردم، هم‌زمان سایه‌ای از کنار پنجره رخت‌کن عبور کرد. فقط به سمت درب می‌دویدم. درب را با شدت تمام باز کردم و مثل دیوانه‌ها به سمت خوابگاه دویدم. حس کردم که یک چیزی درست در پشت سرم دارد می‌دود. دو تا پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و مانند "یوسین بولت" در دوی صد متر، در دل تاریکی مابین حمام تا خوابگاه، می‌دویدم. وقتی صدای دویدن پشت سرم تندتر شد، هر چه که در دستانم بود را پرت کردم و دیگر تقریبا داشتم به پرواز در می‌آمدم. در آن لحظه دلم می‌خواست که برادران "رایت" از قبر بیرون می‌آمدند و مرا با آن هواپیمای زپرتی و درب و داغانشان به هوا می‌بردند. هر چند، من این قدر بد شانس بودم که آن پیرزن بی‌ریخت و بدقواره تا جهنم هم به دنبال من بیاید. چنان تند می‌دویدم که مفصل پاهایم داشت از جا کنده می‌شد و نمی‌توانستم از پله‌های ورودی خوابگاه بالا بروم. یا باید سرعتم را کم می‌کردم و یا با همان سرعت به سمت دژبانی می‌دویدم. کسی هم در خوابگاه نمانده بود که دلم به آن‌جا خوش باشد. نصفه شب بود و هوا هم تاریک. مهتاب هم در آسمان نبود. بعد از حدود پانصدمتر دویدن، به نزدیک‌های دژبانی رسیدم. تا حالا این همه از دیدن دژبان، دم درب ورودی خوشحال نشده بودم. دژبان‌های بی‌نوا دیدند که یک فرد تپلی، با زیرپیرهن و شلوارک دارد با سرعت به سمتشان می‌دود. یک چیزی هم پشت سرش در حال دویدن است. از همان دور گفتند: ندو، ندو، توله سگه!

یعنی باور دارم، اگر جلویم را نمی‌گرفتند، رکورد دوی همه‌ی پادگان‌ها را یک‌جا می‌زدم. با شنیدن صدای دژبان، آرام آرام سرعتم را کم کردم و به پشت سرم نگاه کردم. یک توله سگ بود که به نظرم تازه به دنیا آمده بود. وقتی ایستادم، آن مادر مرده هم ایستاد. خیس عرق شده بودم. نه حال داشتم برگردم و نه جانی داشتم که دوباره بروم حمام. خورد و خاک شیر برگشتم خوابگاه.

----

0- این هم پاسخ چالش خودم که شده بود یک خاطره از دوران سربازی.

1- به بزرگواری خودتان ببخشید، اگر بد بود.

2- حالا شما شاید زیاد حس نکنید، ولی آن نیمه شب، وسط یک حمام درندشت و نیمه تاریک، در همسایگی یک بیابان، الان هم برگردم آن‌جا، نمی‌روم حمام!

3- هیچ وقت نفهمیدم چرا آن سرباز برجک شماره شش به پیرزن پایین پله‌ها شلیک نکرد.

4- خدا پدر و مادر و خود "هاینریش گوبل" را بیامرزد که لامپ را اختراع کرد.

5- باشد، چرا میزنید، خدا نیکولا تسلا و ادیسون را هم بیامرزد، اصلا همه‌مان را بیامرزد.

6- چرا پیرزن؟ چرا پیرمرد نه؟

7- تو ایران انتخابات ریاست جمهوری بود، شب درب حوزه‌ها بسته شد، صبح ساعت هفت دکتر "‌نژاد" داشت به عنوان رییس جمهور با پا می‌زد تو دهن استکبار جهانی، الان چند هفته از شروع و چند روز از پایان انتخابات ریاست جمهوری آمریکا می‌گذره اما هنوز دارند آرای ایالت "جرجیا" رو می‌شمارند. من این قدری که توی گوگل نقشه‌ی ایالت "جرجیا" رو دیدم، نقشه استان "فارس" رو ندیدم.

8- لاب می‌پرسید پس "فرشاد" چه نقشی توی خاطره داشت. هیچی، "فرشاد" هم عصر همون روز رفته بود مرخصی، چون من رفته بودم شهر خبر نداشتم!

9- البته با اطمینان، با پایان شمارش آرا در آمریکا دکتر "" با 400 رای الکترال قطع به یقین اول میشه.

10- در آخر هم بگم که شب حموم نرید، خوب نیست، به ویژه اگر تنها هستید :)

11- زنده یاد "محمد نوری" می‌خواند: "ما برای آن که ایران؛ خانه ی خوبان شود… رنج دوران برده‌ایم، رنج دوران برده‌ایم" !!

 


در پاسخ به اداعای الیوت آبرامز نماینده ویژه آمریکا در امور ایران که اعلام کرد؛ "آمریکا، میلیون‌ها بشکه بنزین مصادره‌شده ایرانی را فروخت" یکی از منابع آگاه بلندپایه که خواست نامش فاش نشود گفت:

"چرا همیشه خبرهای بنزینی را صبح جمعه به ما می‌دهید؟"

---

پی‌نوشت:

1- یک مقام بلندپایه دیگر فرمودند که، "بابت خودروهای بی‌کیفیت شرمنده هستیم"، اُغُر به خیر برادر، صبح شما هم به خیر. وقت خواب!

2- یک مقام خیلی پایه‌دار و پایه‌بلند دیگر فرمودند که، "تحریم مردم را اذیت کرده اما نتوانسته ما را بشکند"، فکرش را بکن، دیگر جایی برای شکستن باقی نمانده که، همه قبل از شکستن به اندازه کافی، جر پاره شده‌اند.

3- یک مقام کمتر بلند پایه نیز فرمودند که، "برای کاهش قیمت‌ها دعا کنید"، یعنی مسوول این همه بی‌مسوولیت و بیخود نوبر است والا، قرار بود با دعا پایین بیاید، پس دولت می‌خواستند ملت چه کار؟

4- تا مابقی مقام‌ها در افشانی نفرمودند من بروم کلنگم را بزنم!

 


در خانه‌ی ما هر کسی از یک ویژگی خاصی برخوردار هست. پدرم ویژگی‌های منحصر به فرد زیادی دارد، برای نمونه، هر چه آهن‌آلات و فی‌جات در پرامون ما باشد، جذب پدرم می‌شود. یک جور آهن‌ربای درون دارد لامذهب. کافیست یک سری به حیاط پشتی منزل ما بزنید. بازار آهن‌آلات دست دوم فروشی شهرداری تهران باید بیاید جلوی حیاط پشتی ما لنگ پهن کند. یعنی اگر راه داشت، مثل سایت فردو یا نطنز، پدرم رادیواکتیو هم می‌چپاند پشت حیاط خانه. خواهرم، بسیار کم‌حرف و خوش خنده است و اما اصل داستان، یعنی مادرم. مادرم خیلی خیلی وسواس است. یعنی از آن وسواس‌های نظافت و تمیزکاری که باید در هر ثانیه، خانه‌اش، شوهرش و فرزندانش، عین تخت‌های یک پادگان نظامی آنکادر باشند و از تمیزی برق بزنند. در این حد بگویم که به یاد ندارم، یک بار خواسته باشیم، جایی برویم و مادرم به سر و وضع و لباسمان گیر ندهد، یا "فی‌المثل" وقتی به حمام بروم، باید آنقدر سرم را بشورم تا صدای قیز قیز از کف سرم بلند شود. در این حد یعنی.

از ویژگی‌های مشهود و بارز بنده هم، توهم زدن است. دیگری، اعتماد به نفس ستودنی بنده در زمینه تعمیرات وسایل خانه است. یعنی از نظر من، چیزی در این دنیا وجود ندارد که من نتوانم تعمیرش کنم. حتی اگر شاتل فضایی هم اشتباهی و به دلیل نقص فنی بیفتد حیاط پشتی خانه‌ی ما، من می‌توانم با یک چهارسوی متوسط و یک عدد فازمتر، تعمیرش کنم. به همین سادگی.

سابقه دار هم هستم، برای نمونه، از کودکی دلم می‌خواست ماشین‌حساب جیبی پدرم را باز کنم و ببینم توی آن یک کف دست که به ضخمامت ده صفحه از دفتر مشقم هم نبود، چی هست که تا 34 را ضرب در 365 می‌کنی، مثل بنز جوابش را تقدیمت می‌کند. خلاصه یک روزی که پدرم نبود، تنها گیرش انداختم و با سنگ کوبیدم روی ملاجش. سال‌ها طول کشید تا فهمیدم، باید ابتدا پیچ‌هایش را باز می‌کردم و بعد با سنگ می‌کوبیدم رویش.

سرتان را درد ندهم، این مرض سال‌های سال در من می‌لولید تا چند روز پیش که کولر گازی پنجره‌ای و قدیمی خانه خراب شد. اگر این گونه کولرها را دیده باشید، باید حدس بزنید که کلی سنگین و بدبار هستند. خلاصه، با یک جمله "پدرجان، اینا توش چیزی نداره که، جز یک کمپرسور و چند تا لوله، الان برات بازش می‌کنم و ردیفش می‌کنم برات"، ابتدا فیوزش را قطع کردم، بعد مثل پلنگ پریدم جلویش تا یقه‌اش را بچسبم و بکشمش بیرون، اما مگر لعنتی را می‌شد تنهایی تکان داد. بعد از ده دقیقه که از "شصتاد" جهت جغرافیایی مورد عنایت قرارش دادم، خودش زد روی شونه‌ام و گفت داداش، داری اشتباه می‌زنی، زور الکی نزن، می‌ترسم اگه بیشتر از این زور بزنی، مابقی جونت از ماتحتت بزنه بیرون و بمیری. این شد که دست به دامن پدر شدم. پدر اسطوره دوران کودکی، پدر قهرمان من در تمامی رشته‌های المپیک، پدر . خب، حالا دیگه، هی نمی‌خواد از پدر بگی، برو سر اصل مطلب.

آها، داشتم می‌نوشتم، صدا زدم: بابا، بـــــــــابی، بـــــابـــدون، بعد از چند لحظه گفت بله؟ گفتم یه دست برسون اینو با هم، از جاش دربیاریم. او هم مثل داداش کایکو که در کارتن می‌تی‌کومون، کوه را با بستن یک دستمال زپرتی، جابجا می‌کرد، با چند تا پارچه‌ی کهنه تارعنکبوت بسته اومد و گفت: اول ایمنی، بعد کار.

گفتم این پارچه‌ها به نظر زیاد بهداشتی نیستند. پدر گفت: "نترس، اینا رنگشون این شکلی شده، وگرنه از دوره عهد تیرکمون افتاده بودن حیاط پشتی، برای نظافت دوچرخه"، گفتم باشه پس. دستمال را به سان داداش کایکو بستیم دور دستمان و پدرم گفت با شمارش من، یک، دو، سه. و ما با یک فریاد که داشت ک*ن فلک را پاره می‌کرد، کولر را از قابش کشیدیم بیرون، البته تنها تا لحظه‌ای که کولر به قابش تکیه داشت، وقتی کل کولر آمد توی دستان ما، در کل چند صدم ثانیه هم روی دستان ما نبود و چون داشتیم زیر فشار وزن آن به مقام رفیع شهادت، نایل می‌آمدیم، زمانی نگذشت که کولر را رها نموده و آن ستاره نوترونی فوق سنگین افتاد روی فرش و غبار بزرگی از لاشه‌ی بی‌جانش بلند شد. یک گرد و غباری که از ده پونزه سال پیش روی هم جمع شده بود، در صدم ثانیه‌ای زد بیرون و پلاستیک‌های قاب جلویش بودند که مانند ترکش پرت ‌میشدند توی در و دیوار.

حالا کولر خانه ما کجا نصب شده بود؟ توی اتاق پذیرایی، توی اتاق پذیرایی چه خبر بود؟ هر چیز شیک و تر و تمیزی که مادرجان اجازه می‌داد تا از صافی سلیقه ایشان رد شود، در اتاق پذیرایی قرار می‌گرفت. بهترین فرش‌ها، بهترین مبل‌ها، بهترین پرده‌ها، بهترین دکوراسیون خانه، در پذیرایی بودند. همین اندازه بگویم اهمیت پذیرایی در خانه ما اینچنین است که برای مثل، اگر ما مهمان نداشتیم، کسی حق نداشت حتی از کنار پذیرایی خانه رد شود، چه برسد به این که وارد آن بشود. روزی یک بار فقط خودش می‌رفت برای گردگیری و تمیزکاری. خیلی هم سفارش می‌کرد که وقتی خودش رفته خرید یا خانه‌ی اقوام، ما دست به سیاه و سفید خانه نزنیم و همیشه نظرش این بود که ما (یعنی من و پدرم)، مانند پت و مت، در حال ولو کردن و پخش و پلا کردن و خرابکاری هستیم. البته حالا که فکر می‌کنم، همچین هم، پر بیراه نمی‌گفت.

حالا شانس ما، خود مادرجان کجا بود؟ رفته بود پیش خاله‌ام که از قدیم همسایه ما بود تا سری به خواهرش بزند. کاری ندارم که من چند ثانیه بیشتر از پدرم، کولر را در هوا نگه داشتم و تمام تلاشم را کردم که خودم زیر بار وزن زیاد آن، هر طور هم که شده تاب بیاورم، حتی به قیمت پاره شدن چند قسمت انتهایی بدنم، کاری هم به این ندارم که دود و غبار کل پذیرایی را برداشته بود و چشم، چشم را نمی‌دید. کاری هم ندارم به این که باید می‌جنبیدیم تا مادر برنگشته بود، باید پذیرایی را مثل روز اولش تمیز می‌کردیم، مصیبت اصلی این بود که آن ستاره نوترونی چندصدهزار میلیارد تنی را چطور باید دوباره بلندش می‌کردیم؟ آن هم دست تنها و اندک زمانی که من و پدرم در اختیار داشتیم تا مادر دوباره برگردد خانه. خدایا خودت به دادمان برس. خدایا خودت به اسرافیل بگو توی شیپورش بدمد. اگر این آخرامان نیست، پس دیگر چه زمانی برای آن مناسب خواهد بود؟

----

خلاصه به هر زحمتی که بود کولر را کشان کشان روی فرش سر دادیم و به یک مصیبتی بلندش کردیم و انداختیمش روی فرقون. بعدش هم مثل تیری که از چله در رفته باشد، از این سوی پذیرایی، می‌رفتیم آن سوی پذیرایی و همه‌ی گرد و خاک‌ها را پاک می‌نمودیم. فکر کنم، "تام کروز" در "میشن ایم‌پاسیبل" این همه استرس نداشت که ما آن روز داشتیم. این وسط، انگشتان من هم ماندند زیر سنگینی کولر و تازه نوک چندتایشان از بی‌حسی دارد در می‌آید. تا من و پدرم، کولر را برسانیم پای صندوق عقب ماشین، کولر از صد و پنجاه نقطه‌ی دیگر نیز آسیب دید. آخرهای کار تقریبا دیگر چیزی از خود کولر سالم باقی نمانده بود و کم‌کم داشتیم از رساندنش به تعمیرکار منصرف می‌شدیم.

----

پی‌نوشت:

0- مادرم خیلی مهربان است اما خب، روی پذیرایی خیلی خیلی حساس است به اضافه بقیه خانه!

1- خدا را شکر مادرم اینجا را نمی‌خواند. (خدا همه پدر و مادرها را سلامت نگه دارد)

2- خدا به ما رحم کرد. روزی که این لکنته را از تعمیرگاه برگرداندیم، تا دوباره آن کافر را از پله‌ها ببریم بالا و هلش بدهیم توی قابش، یک الم‌شنگه‌ای به پا شد که نگو. تمام بدنم بوی کولر گرفته بود. یعنی وسط‌های کار، حاضر بودم بروم داخل قاب کولر دراز بکشم و دهانم را باز کنم و به جای کولر، باد سرد از دهن من بیاید بیرون. آخر سر هم کولر خودش به حرف آمد، گفت ولم کنید، خودم می‌روم می‌تمرگم سر جایم. آره ارواح روح نداشته‌اش. مهره‌های ستون فقراتمان چند میلیمتر به هم فشرده‌تر شدند تا آن تن لش را برگردانیم سرجایش.

3- هود آشپزخانه‌یمان هم موتورهایش افتاده‌اند به سر و صدا. روشنش که می‌کنی، آنقدر ناله می‌زند که مغزت می‌خواهد بترکد. انگاری تند و تند دارد می‌گوید، "نمی‌کشم، نمی‌کشم، نمی‌کشم، ."، قصد دارم چند روز آینده، وقتی مادر رفت بیرون، یک دستی به سر و رویش بکشم. امیدوارم تا آن موقع انگشتانم به حالت طبیعی برگردند!

4-

آن سرو که گویند به بالای تو ماند

هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند

دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست

با غمزه بگو تا دل مردم نستاند

زنهار که چون می‌گذری بر سر مجروح

وز وی خبرت نیست که چون می‌گذراند

بخت آن نکند با من سرگشته که یک روز

همخانه من باشی و همسایه نداند

هر کاو سر پیوند تو دارد به حقیقت

دست از همه چیز و همه کس درگسلاند

امروز چه دانی تو که در آتش و آبم

چون خاک شوم باد به گوشت برساند

آنان که ندانند پریشانی مشتاق

گویند که نالیدن بلبل به چه ماند

گل را همه کس دست گرفتند و نخوانند

بلبل نتوانست که فریاد نخواند

هر ساعتی این فتنه نوخاسته از جای

برخیزد و خلقی متحیر بنشاند

در حسرت آنم که سر و مال به یک بار

در دامنش افشانم و دامن نفشاند

سعدی تو در این بند بمیری و نداند

فریاد بکن یا بکشد یا برهاند

 

5- داریوش رفیعی » گلنار ۲ » آن سرو که گویند (دشتی)، پیشنهاد من برای گوش جان سپردن

 

شاد و خندان باشید، آبان ماه 1399 آفتابی


* (هشدار: با این که هنوز خاطره را ننوشته‌ام باید بگویم شاید این پست کمی بیش از حد عادی طولانی شده یا این که برخی سطرهایش نوشته‌ی به علاوه هجده داشته باشد)

----

* وقتی داشتم این پست را می‌نوشتم آهنگ "غوطه‌ور" از آلبوم "مونولوگ" روی دور تکرار بی‌نهایت در حال پخش شدن بود. برای هنگام خواندن هم پیشنهاد می‌گردد.

----

* دوستانی که این‌جا را از پیش می‌خوانند باید با هم‌اتاقی مظلوم قزوینی‌مان تا حدودی آشنا شده باشند. همان پست معروف "آن شلوار بی‌ناموس" را می‌گویم. اگر که نه، پیشنهاد می‌کنم نخست آن‌جا را بخوانند.

----

* به نام پروردگار خوبی‌ها، اوهوم، صدا می‌رسه؟ یک، دو، سه .

----

همان‌طور که گفته بودم، ترم نخست دوره کارشناسی بودیم. بعد از حدود یک ماه دوندگی برای دریافت سهمیه خوابگاه، بالاخره آن اتاق کوچک و محقر در خوابگاه خارج از شهر، به ما چهار نفر هم‌کلاسی رسیده بود و دو دوست ترم بالاییمان را که از قبل در آن اتاق می‌زیستند، مثل کپک، پرتاب نمودند بیرون. آن هم وسط برف و بوران، زمهریری بود پاییز آن سال. خوابگاه ما کیلومترها با آبادانی فاصله داشت، تو در توی ما هم فاقد امکانات بهداشتی و جعبه‌ی کمک‌های اولیه بود. در آشپزخانه فقط یک سطل آشغال بزرگ ول داده بودند و یک سینک ظرف شویی خیلی قدیمی کج و معوج. توی اتاقمان هم دو تا تخت دو طبقه وا رفته و دو تا کمد بزرگ فی درب و داغان بود که حتی درهایش هم به زور بسته می‌شد. دو تا صندلی فکستنی و یک میز گرد قدیمی و زه‌وار در رفته هم وسط اتاق بود. چون وسیله پخت و پز هم نداشتیم، چهار نفری، نفری دوزار گذاشتیم وسط و یک هیتر برقی خریده بودیم برای روز مبادا.

ترکیب اتاق ما هم این‌طوری بود، یکی از تهران، دیگری از گیلان، دوست خجالتی‌مان از قزوین به اضافه‌ی شخص شخیص این‌جانب در کنار هم، در آن چهاردیواری می‌لولیدیم، تازه داشتیم با هم بیشتر آشنا می‌شدیم. تنها چیزی که فهمیده بودیم این بود که این هم‌کلاسی قزوینی‌مان، کتفش به یک اشاره در می‌رود و در ضمن جلوی ما هم نمی‌تواند لباس عوض کند و این که خوراکش کلید کردن و قفل کردن روی کارهای دیگران است. انگار فقط در مساله تعویض لباس خجالتی بود و در سایر همه موارد، همیشه دستی بر آتش داشت. برای مثل من اگر می‌خواستم روی صندلی فکستنی وسط اتاق بشینم، "اصغر"جان با یک لحنی مثل دکتر‌های ارتوپدی می‌گفت، نه فلانی، آن طور لم نده، قوزک پایت می‌رود توی معده‌ات، صد و ده درجه بشین، یا به آن یکی گیر می‌داد که ماشین ریش‌تراش را عمودی بگیر روی صورتت وگرنه عقیم می‌شوی و اگر هم نشوی، بچه‌ات لوچ به دنیا می‌آید و از این دست گیر دادن‌های روی اعصاب. هر چه هم جلوتر می‌رفتیم، بیماری این "اصغر"جان، وخیم و وخیم‌تر می‌شد تا آن شب کذایی که رفیق گیلانی‌مان "محمود" خسته و کوفته و یخ زده، از بیرون برگشت.

آن شب "محمود" خیلی دیروقت برگشته بود به اتاق و غذایی هم نبود که بخورد، با علم به همین موضوع، خودش توی یک مشمای معمولی (از این کیسه فریزرها) دو تا تخم مرغ خریده بود تا پس از جا آمدن حالش یک نیمرویی بزند بر بدن. حالا تا آن وقت شب، خسته و تشنه و گشنه و یخ زده کجا بود و چه می‌کرد به ما ربطی نداشت. به "ما" که می‌گویم، یعنی من و آن رفیق تهرانی‌ام "صادق". از قضا به این "اصغر"جان خیلی ربط داشت و هی "محمود" را سین جیم می‌کرد. "محمود" هم با بی‌حوصلگی زیادی آرام آرام جوابش را می‌داد. بیرون خیلی سرد بود و برف همچنان می‌بارید. چند روزی بود که سگ را با چوب می‌زدی، بیرون نمی‌رفت. حدود یک متری برف نشسته بود توی محوطه. قبل از رسیدن "محمود" هم، من کتری آب را گذاشته بودم روی هیتر تا چای درست کنم. تا "محمود" لباسش را عوض کرد و دست و رویش را شست، من هم چای را آماده کردم. "محمود" نشست کنج اتاق و هیتر را به برق زد. کمی روغن ریخت توی ماهیتابه تا داغ شود. من و آن یکی هم‌اتاقی‌ام "صادق" روی تخت ولو بودیم. "صادق" با اشاره به من فهماند که "اصغر" را نگاه کنم. نشسته بود روی صندلی به بهانه پاکنویس جزوه روی میز، داشت "محمود" را ورنداز می‌کرد. هی سرش را می‌کرد به "محمود" که پشتش به او بود و می‌خواست درباره درست کردن نیمرو به "محمود" توضیح بدهد و هی جلوی خودش را می‌گرفت.به قول این خارجی جماعت "really? are u kidding me? No way" یعنی واقعا نیمرو درست کردن هم توضیح می‌خواهد؟

"صادق" سقلمه‌ای به من زد و آرام و بدون صدا با حرکت لب و چشم و ابرویش به من گفت: "نمی‌تونه گیر نده" و لبخندی ریزی زد. من هم با چشمانم تایید کرم که همینطور است. "اصغر" هی سر می‌چرخاند و دید می‌زد و هی بر‌می‌گشت سر پاکنویس کردنش. خلاصه سی ثانیه نگذشته بود که "اصغر"جان روزه‌ی سکوتش را شکست و افاضات فرمودند که: "محمود، قاشق را چهل و پنج درجه نگه دار وگرنه."

"محمود" هم ناگهان از کوره در رفت و با عصبانیت گفت: "بیا بابا، خودت درست کن" و با همان قاشق روغنی برگشت که قاشق را با عصبانیت تحویل "اصغر" بدهد، لابد فکر می‌کنید روغن خیلی داغ بود و ریخت روی صورت "اصغر"، البته روغن به احتمال زیاد داغ بود، اما مساله پاشش روغن نبود. مساله خود قاشق بود. نوک قاشق خورد به لیوان‌های چای که روی میز بودند و چند لیوان چای ریخت روی خشتک "اصغر" مادرمرده. آب تازه جوش آمده بود و من همین یک دقیقه قبل چای ریخته بودم توی لیوان‌ها و گذاشتم وسط میز تا کمی خنک شوند.

در حالت "slow motion" یا همان تصویر آهسته خودمان، چهار جفت چشم رفت سمت خشتک "اصغر" و برگشت به سمت لیوان‌های چای، بدون غلو، قشنگ دو تا لیوان چای داغ ریخت روی ناحیه‌ی بحرانی "اصغر" و سومی هم داشت از بالای میز آرام آرام می‌ریخت روی موکت. "اصغر" مانند فشنگی که بعد از شلیک از جا در می‌رود، از روی صندلی پرید و چون پشتش شوفاژ بود و پنجره، با کمر رفت توی شیشه و وسط شیشه شکست. من و "صادق" پریدیم پایین تخت، "محمود" هی می‌گفت: "به خدا من چای را اصلا ندیدم"، "صادق" ضمن این که می‌گفت: "فقط خفه شو" پرید و رفت از توی کمدش یک پماد درآورد داد دست "اصغر"، من هم نمی‌دانستم، شلوار "اصغر" مادرمرده را پایین بکشم یا نه؟ اگر پایین نمی‌کشیدم تا فسناق می‌سوخت. می‌کشیدم پایین، تا آخر عمرش مرا نمی‌بخشید که چرا جلوی همه ش کرده‌ام. تازه داشت ماجرای در رفتن کتفش فراموش می‌شد که این طوری شد. "صادق" گفت: "اصغر سریع برو دستشویی و اصلا آب سرد هم نزن، فقط از این پماد من قشنگ بزن وسط پاهات طوری که خوب روی پوست باقی بمونه". زیر کتف "اصغر" را هم نمی‌شد گرفت و کمکش کرد، خلاصه یه وضع گشاد گشاد سریع با پماد رفت توی همان دستشویی کذا که قبل از این کتفش آن‌جا در رفته بود.

دو دقیقه‌ای می‌شد که "اصغر" رفته بود تو و هیچ صدایی هم ازش در نمی‌آمد، "محمود" با بی‌تابی و یک حالت عذاب وجدان پشت درب دستشویی رژه می‌رفت و به "صادق می‌گفت: "حالا پماد سوختگی‌ات به درد می‌خوره یا من برم دفتر حاجی، خبر بدم؟" بعد "صادق" بهش گفت: "نمی‌دونم، اینو مادرم گذاشته بود توی کیفم بعدش هم بری حاجی چی رو خبر بدی؟ همین مونده فردا تو رومه بزرگ بنویسن ناموس اصغر توسط محمود به باد چخ رفت". من گفتم: :خب پماد چی بود حالا؟: وسط همین هیر و ویر، ناگهان دیدیم "اصغر" با از دسشتویی پرید بیرون و در حالی که جفت پا می‌پرد بالا، درب تودرتو را باز کرد و در میان یک متر برف، همان طور که مثل کانگرو بالا و پایین می‌پرید به سمت دفتر حاجی ‌می‌رفت. در همین حین، "صادق" گفت: "این کجا رفت؟" و "محمود" پماد را که توی دستشویی افتاده بود آورد بیرون و رویش را خواندیم، یه چیزهایی انگلیسی بود که آن موقع ما زیاد اشراف اطلاعاتی نداشتیم، فقط یادم هست، وقتی بویی شبیه به ویکس را احساس کردیم و عکس یک فلفل قرمز کوچک را روی پماد دیدیم، سه تایی دهانمان پر از باد شد و گفتیم "اووووف"، این لابد بد جور داغ می‌کنه.

"اصغر" دیگر از پنجره هم مشخص نبود، همانطور کانگرو وار خودش را رسانده بود دفتر حاجی. تا ما شلوارش را برداریم ببریم، حاجی که هنوز دفعه قبلی را یادش نرفته بود، "اصغر" را تپانده بود توی پیکان آبی رنگ قراضه‌اش و زده بود به جاده تا "اصغر" بی‌نوا را برای بار دوم برساند درمانگاه حومه شهر.

در راه برگشت از دفتر حاجی تو محوطه بودیم و برف هم هنوز می‌بارید که "صادق" گفت: "خب چرا از همون اول، شلوارش را نکشیدی پایین؟"

من هم گفتم: "ببین جرات داری؟ من نشسته بودم زیر پاش، می‌خواستم بکشم پایین، اما همش فکر می‌کردم بعدش دوباره می‌خوره تو پنجره و این دفعه باید زنگ بزنیم آتش‌نشانی بیاد، داستان می‌شد، فردا هم لابد تو جراید درشت می‌نوشتند، حادثه در دانشگاه، ناموس اصغر در آتش فتنه‌ی هم‌اتاقی‌هایش سوخت"

"صادق" گفت: "چه غلطی کردم پماد رو دادم بهش، یعنی الان اصغر چه حسی داره؟"

گفتم: "چه حسی می‌خواد داشته باشه، حس این که یه اژدها در حالی که از دهنش داره آتیش بیرون میاد، همزمان جهاز اصغر جان را گاز گرفته"

""محمود" هیچی نمی‌گفت، فقط پماد فلفل را نگاه می‌کرد و هنوز داشت می‌گفت: "اوووووووف" چه گ*هی بود من خوردم. یک فحش‌های ناجوری هم حواله زندگانی می‌کرد.

بعدها خود "اصغر" برایمان تعریف می‌کرد که بعد از آن همه سال آبروداری و عوض نکردن شلوار در جلوی دیده همگان، رفته بود درمانگاه و جهازش را گذاشته بود روی میز دکتر و بهش گفته بود، دستم به دامنت، این را یک جوری خنک کن، دارم الو می‌گیرم دکتر.

----

پی‌نوشت:

00- حاجی سرپرست خوابگاه ما بود. یعنی همه او را حاجی صدا می‌زدند.

0- الو. [ اَ ل َ / لُو ] (اِ) در تداول عامه، بمعنی شعله‌ی آتش ، و مخفف الاو است.

1- "اصغر" دیگر تا پایان ترم نه کتفش در رفت، نه ناموسش سوخت، اما به طرز شگفت آوری بلاهای دیگری در راه بود.

2- بعد از آن قضیه هیچ وقت نفهمیدم، "اصغر" چرا آن شب، جفت پا می‌پرید؟ یعنی نمی‌شد گشاد گشاد راه رفت؟ هیچ وقت هم رویم نشد ازش بپرسم.

3- تمامی نام‌ها شبیه به نام واقعی افراد انتخاب شده‌اند ولی نام اصلی آن‌ها نیستند.

4- حاجی با این که سیر تا پیاز قضیه را خوب می‌دانست اما همیشه می‌پرسید، راستش را بگو "اصغر"، تو دستشویی با پماد می‌خواستی چه کار کنی؟

5- برگشتیم اتاق، بوی گند نیمروی سوخته همه اتاق را برداشته بود که با بوی ویکس مخلوط شده بود. بوی ویکس که احساس کنم، بی‌اختیار یاد آن شب بزرگ و آن "اصغر" بزرگوار می‌افتم.

6- این هم برگی از خاطرات سیصد صفحه‌ای مثبت هجده من که قولش را داده بودم :)

7- آن وقت‌ها هنوز موبایل تازه آمده بود تهران و هر خط 0911 کلی پولش بود. بعدها تهران شد 0912

 

 

+

نمی‌دانم چرا خیلی‌ها در بخش خصوصی از حال و احوال "اصغر" جان جویا شده‌اند. برای این که تک تک به همه توضیح ندهم اینجا اضافه می‌نمایم: نگران نباشید اصغر جان قصه ما الان فرزند هم دارد و چند باری هم از کشور خارج شده است. یعنی آن قدر سالم است که تا خود خارجه رفته بی آن که جفت پا بپرد.


کاش می‌شد ما ایرانی‌ها در انتخابات ریاست جمهوری، آمریکا، روسیه و چین هم شرکت کنیم. به نظر این بنده‌ی کلنگ، تاثیری که آن‌ها روی اقتصاد مملکت ما دارند، از تاثیر ریاست جمهوری خودمان هم بیشتر است.

---

پی‌نوشت:

0- پیرو پیشنهاد بالا، پیشنهاد می‌شود، انتخابات ریاست جمهوری ایران را بروند در سوریه و لبنان و یمن و عراق برگزار نمایند.

1- آورده‌اند که قیمت گوشت گوسفندی در بازار رکورد زد. در همین باب قیمت گوشت سایر جانداران به جز آدمیزاد نیز کشید بالا.

2- شما را آشنا می‌نمایم با "پرزیدنت"، بچه‌ها پرزیدنت، پرزیدنت، بچه‌ها

 

3- هر جور حساب می‌کنم، انگاری روی بند، رخت پهن کرده باشند. من دیگه رد دادم.

4- خب، از مصیبتش گفتیم، حالا نوبت امیدش است. بچه‌ها به چشم خواهری نگاه کنید، نبینم کسی سود استفاده را ببرد (خودم می‌دانم سود نیست، وبلاگ خودم هست، دلم می‌خواهد وسطش لواشک پهن کنم)

خب آدم ایشان را می‌بیند، روحش تازه می‌شود. چشم حسود کور، پسر بردار آن اسپند و اسپند دانه را بیاور. این شما و این هم امید پایانی متن:

 

5- یک جمله خواندم در وبلاگ همراز، "انگار پاییز، بهار آدم‌هاست"، بزن دست قشنگ رو.

6- البته کور سوی امید داخلی هم داریم، مانند "پژمان جمشیدی"، آنقدری که این بشر در فیلم‌ها نقش خود واقعی "پزمان جمشیدی" را بازی کرد، در زندگی واقعی‌اش "پژمان جمشیدی" نبود. دیگر دارد PP اش را در می‌آورد. می‌ترسم یک فیلم درباره نوح پیامبر بسازند، ایشان در آن فیلم هم نقش "پژمان جمشیدی" را بازی کند.

اما امید کارش با پژمان جان تمام نمی‌شود، ته مانده امید هم داریم، "علی انصاریان"، آن وقتی که مجری برنامه ورزشی بود و از عمو حسن می‌خواند.

7- و در آخر برای شادی روحیه، این شما و این هم عشق من، جناب دیوی:

به قول دیوی جان برای همه‌ی شما یه کم پول آرزو می‌کنم.


درود و دوصد بدرود. من برگشتم به خانه‌ی قبلی. راستش هر چه خواستم اسم دیگری پیدا کنم، پیدا نشد که نشد. از وقتی فهمیدم "گفت و چای" نام وبلاگ دیگری بوده، هی می‌خواستم اسمم را تغییر دهم، اما به مغز یک آدم کلنگی مانند من چیز جدید و باحالی نمی‌رسد جز همان "کلنگ". این شد که بعد از چهل روز نماز مسلم‌بن‌عقیل خواندن و سال‌ها غسل جمعه، همان منزل کهن قدیمی برایمان مهیا شد. راستی، شما هم اگر خانه و کاشانه ندارید، خوب این بند را مطالعه نمایید.

چندی پیش، کارشناسی در صدا و سیمای میلی پیشنهاد داد، برای خانه دار شدن به مدت ۴۰ روز، دو رکعت نماز به نیت مسلم بن عقیل خوانده و ۱۱۰ صلوات نثار روح ایشان کنید. پس از چهل روز صد و پنجاه و هشت درصد خانه دار خواهید شد، اگر هم نمی‌توانید، به مدت یک سال، غسل جمعه را امتحان کنید. این یکی صد و پنجاه و نه درصد شما را خانه‌دار خواهد کرد.

پی‌نوشت:

1- آخـــــــیش، هیچ جا خونه‌ی آدم نمیشه.

2- پیشنهاد من این است که نام وزارت مسکن را به وزارت "غسل جمعه" و نام بانک مسکن را هم به بانک "مسلم" تغییر دهند.

3- این کارشناس زبده نفرموند در هنگام غسل اگر چشم غسل شونده به صابون گلنار بیفتد آیا آن غسل را باید تکرار کرد یا خیر.

4- در مورد PH آب غسل هم توضیح ندادند.

5- اگر شخصی مجرد بود و نیاز به غسل جمعه نداشت، می‌تواند به جایش صبح جمعه، دستشویی نرود تا صبح شنبه؟

6- "مسلم" این همه نماز را می‌خواهد چه کند؟

7- آیا برای فرشتگان سمت راست و چپ مسلم در هنگام افزودن نمازهای جدید، اضافه کاری رد می‌گردد یا خیر؟

8- می‌گویند بعد از کشف فرمول جدید خانه‌دار شدن، بسیاری پی به این سخن بزرگان بردند که می‌گفت: "هرگز از موتوری جنس نگیرید، حتی شما دوست عزیز"


افسانه‌ی محبوب و مردمی و خسرو آواز ایران زمین، محمدرضا شجریان به دنیایی دیگر رفت. پس از درگذشت مادربزرگ، نخستین باری است که هنگام نوشتن یادداشت در وبلاگم، نه تنها لبخندی بر لب ندارم، بلکه چشمانم نیز تر هست. یکی از آرزوهایم که دیدار نزدیک با خسرو آواز ایران بود، ماند برای دنیایی دیگر. از پرورگار یکتا  برای ایشان درخواست رحمت الهی را دارم و برای بازماندگانش، سلامتی و تندرستی را خواستارم.

---

1- در حال گوش دادن به آواز "قاصد هان چه خبر آوردی" از خسرو آواز ایران، استاد محمدرضا شجریان این پست را نوشتم.

2- امروز از صبح حال درستی نداشتم. راستش تا صبح نتوانستم خوب بخوابم و در یک حالت خواب و بیداری بودم. عصر را هم که با شنیدن خبر درگذشت ایشان گذراندم.

3- تقدیم به شما:

 

قاصدک هان چه خبر آوردی

از کجا وز که خبر آوردی

خوش خبر باشی اما

گرد بام و در من

بی‌ثمر می‌گردی

انتظار خبری نیست مرا

نه زیادی نه ز دیاری، باری

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس

برو آنجا که تو را منتظرند

قاصدک

در دل من همه کورند و کرند

دست بردار ازین در وطن خویش غریب

قاصد تجربه‌های همه تلخ

با دلم می‌گوید

که دروغی تو دروغ

که فریبی تو فریب

قاصدک هان،‌ ولی. آخر. ای وای

راستی آیا رفتی با باد؟

با توام آی! کجا رفتی؟ آی

راستی آیا جائی خبری هست هنوز؟

مانده خاکستر گرمی، جائی؟

در اجاقی- طمع شعله نمی‌بندم- خردک شرری هست هنوز

قاصدک

ابرهای همه عالم شب و روز

در دلم می‌گریند.

 

محمدرضا شجریان


تازه وارد دانشگاه شده بودم و مثل ربات می‌فتم سر کلاس‌ها و برمی‌گشتم خوابگاه. من همیشه در ته کلاس‌ها بودم و بیشتر اوقات هم یک حالت نیمه خواب طوری ولو می‌شدم روی نیمکت یا صندلی. در هیچ دوره‌ای هیچ جزوه‌ای ننوشته‌ام، حتی دریغ از یک یادداشت کوتاه. اصولا خیلی خسته‌تر از آن بودم که چیزی با خودم ببرم دانشکده.

یادم می‌آید سر کلاس معادلات یک استادی داشتیم که به زبان آدم فضایی‌ها درس می‌داد. از همان جلسه اول بنا را گذاشته بود به مسخره کردن آقایان و بانوانی که مهندس بعد از این خواهند شد و دم به دقیقه می‌گفت: "وای به حال مملکتی که مهندس‌هایش ما باشیم." خدا پدربیامرز طوری درس می‌داد که خود "اویلر" و "برنولی" و "لژاندر" و "بسل" هم اگر سر کلاسش می‌نشستند هیچ چیز بارشان نمی‌شد.

وسط درس دادنش هم از بچه‌ها سوال می‌پرسید و هر کسی درست جواب می‌داد، نیم نمره برای پایان ترمش ذخیره می‌کرد.

استاد یک "مهندس" می‌انداخت تک زبانش و یک معادله "n" مجهولی درجه هشتم صد متغیره می‌گذاشت پای تخته و می‌گفت: "خب، مهندس‌های عزیز، کی می‌تونه با توجه به درس قبلی اینو حل کنه؟"

اینم بگم در کل، برای من و بقیه کسایی که ردیف آخر همیشه خواب بودیم و حتی حس و حال نوشتن یک جزوه ساده رو نداشتیم، اصلا مهم نبود که الان داره قضیه تعامد رو درس میده یا داره لاپلاس مع یک تابع شترگاوپلنگ رو حل می‌کنه. ما مثل همیشه به زور پلک‌هامون باز بود. یادم هست آن روز خیلی برف می‌بارید و هوا بیش از حد معمول سرد بود، زمهریری بود بیرون و حدود دو متری برف نشسته بود. اگر جانوری می‌افتاد توی برف، لابد مرگش حتمی بود. تا چشم کار می‌کرد برف بود و برف. از بس سرد بود حتی گربه‌‌های بیرون دانشکده هم چسبیده بودند به لبه پنجره کلاس و نای ت خوردن نداشتند. کلاغ ها هم روی درخت‌های برفی کز کرده بودند. همه چیز در بیرون پنجره‌ها بینهایت کسالت بار بود و من هم همین قدر کرخت و کسل بودم. طبق معمول ته کلاس لم داده بودم و بی آن که درس دادن استاد را ببینم فقط گوش می‌دادم و گربه‌ها و کلاغ‌ها را ورنداز می‌کردم که یهو استاد با صدا بلند گفت "کی می‌تونه بگه لاپلاس چه تابعی میشه یک؟"

چون جلسه‌های وسط ترم بود، گفتم منم دستم رو بلند می‌کنم، کی به کیه. احتمال این که استاد منو انتخاب کنه یک به سی و پنج هستش. تو شیش و بش همین فکرها بودم که همزمان دستم را هم یه وری بلند کردم، طوری که هم ببیند مثلا من بلدم و هم خیلی تو دیدش نباشم که مرا انتخاب کند!!

خوشبختانه مثل همیشه داشت به ردیف جلو اشاره می‌کرد و من هم، همزمان داشتم دستم را آرام آرام پایین می‌آوردم که به ردیف جلو گفت: "کسی باورش نمیشه، مهندس از ته کلاس دستش رو برده بالا، بزار این دفعه مهندس جواب بده"

من گیج و مبهوت سریع دستم را پایین کشیدم و استاد مرا صدا زد و گفت: "مهندس جان، سرافرازمان کردید، خب بفرمایید لاپلاس چه چیزی می‌شود یک؟"

همانطوری منگ و نیمه خواب، هول شدم و فکر کردم الان بگم نمی‌دانم، لابد یک سخن درشتی بار من می‌کند، پس بهتر است یک چیزی بگویم حتی به غلط. گلویم را صاف کردم و خیلی مظطرب و با یک قیافه دو به شک، به حالت پرسشی گفتم: "ال ان یک" مانند این " Ln (1) "

استاد لحظه‌ای درنگ کرد. باریدن برف متوقف شد. گربه‌ها و کلاغ‌ها را دیدم که شیرجه زدند وسط برف تا خودشان را زنده زنده دفن کنند. سکوت سنگینی کلاس را فرا گرفته بود. صدای ضربان قلبم را هم می‌شنیدم. استاد زل زد تو چشمای من، کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد. فهمیدم که یک جای می‌لنگد. با خودم گفتم مگر من چه گفتم؟ "ال ان یک. خب e به توان ال ان یک می شود یک". باز هم نفهمیدم چه گندی زدم. تلاش استاد برای زمان دادن به من، جهت فهم سخنان گهربارم، هیچ فایده‌ای نداشت. ایشان که خود ملتفت این قضیه شدند، فرمودند: "مهندس جان، فدای آن قد و بالایت بشوم، ال ان یک می‌شود صفر". ناگهان انگاری که آب یخ را ریخته باشند روی من، بعد رو به کلاس گفت: "از این به بعد فقط مهندس، مهندس هستند" و کل کلاس روی هوا. هنوز هم نمی‌دانم اما یک جورهایی هر وقت تابع دلتای دیراک را در یک جایی توی کتاب‌ها می‌بینم، چهار تا فحش آبدار به در و دیوار می‌دهم. گاهی وقت‌ها به کاشی سرویس‌های بهداشتی با صدای بلند طوری که از بیرون سرویس همه می‌شنوند، می‌گویم، ال ان یک می‌شود صفر مهندس!

---

سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد

به جان گر صحبت جانان برآید رایگان باشد

مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد

خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد

ندارد با تو بازاری مگر شوریده اسراری

که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد

پری رویا چرا پنهان شوی از مردم چشمم

پری را خاصیت آنست کز مردم نهان باشد

نخواهم رفتن از دنیا مگر در پای دیوارت

که تا در وقت جان دادن سرم بر آستان باشد

گر از رای تو برگردم بخیل و ناجوانمردم

روان از من تمنا کن که فرمانت روان باشد

به دریای غمت غرقم گریزان از همه خلقم

گریزد دشمن از دشمن که تیرش در کمان باشد

خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق

که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد

میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی

میانت کمتر از مویی و مویت تا میان باشد

به شمشیر از تو نتوانم که روی دل بگردانم

و گر میلم کشی در چشم میلم همچنان باشد

چو فرهاد از جهان بیرون به تلخی می‌رود سعدی

ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد

---

پی‌نوشت:

1- سر امتحان میان ترم معادلات که پنج نمره پایان ترم بود، چنان کتاب‌های  معادلات را شخم زدم که تنها کسی بودم که توانستم همه سوال‌ها را جز سوال آخر، در کمتر از پانزده دقیقه حل کنم. جناب استاد به پاس این جهش شگرف "مهندس"، از من خواستند که پای برگه‌ی امتحانی‌ام را به یادگار امضا بکنم.

2- آن سال‌ها همیشه سعی در حل مسایل حل نشده داشتم و یکی از آن‌ها حل انتگرال محیط بیضی بود. یادم هست یکی از همان دفعاتی که استاد یک معادله نوشته بود روی تخته و مرا به زور برده بود پای تخته برای حل، پس از حل، جواب را خانواده بیضی‌ها به دست آوردم که اشتباه بود و جواب خانواده‌ی دایره‌ها می‌شد. استاد گفت: "مثل این که مهندس خیلی به بیضی علاقه دارد" و بچه‌های کلاس که قضیه من و محیط بیضی را می‌دانستند، زیرسیبیلی می‌خندیدند.


من که از همان کودکی از پدر و مادرم بسیار حساب می‌بردم و حتی بدون اجازه آن‌ها آب هم نمی‌خوردم، پیدا بود که بیش از حد پاستوریزه پا به جامعه خواهیم گذاشت. روزهای عمر من می‌گذشتند و من هر روز اتوکشیده‌تر و خجالتی‌تر از گذشته می‌شدم. همین هم باعث شده بود، تا تقی به توقی بخورد، لپ‌های صورت من مثل لبو سرخ شوند. طوری که فکر می‌کردم الان است که از گرما و سرخی، صورتم بترکد. سال‌ها گذشتند و من پا به دوره دانشگاه گذاشتم. چه دانشگاهی، ترم نخست تحصیلی من بود و کل واحدهای تحصیلی آن ترم را به طور خودکار، خودشان برای ما ثبت کرده بودند. یک واحدی داشتیم به نام آزمایشگاه فیزیک، یا چیزی شبیه به آن، نامش خوب در یادم نیست.

استاد که خود جوانی گشاده رو بود، وارد محیط آزمایشگاه شد و از ما خواست تا در گروه‌های چهار نفری نام‌نویسی کنیم و هر هفته یک آزمایش انجام دهیم و هر بار هم یکی از اعضای گروه، شرح آزمایش و نتیجه آن را در چند صفحه نوشته و هفته بعدی با خود به سر کلاس بیاورد.

من و سه تن از هم‌اتاقی‌هایم که هم‌کلاسی هم بودیم، در یک گروه قرار گرفتیم و بر حسب تصادف آزمایش سنجش میزان شتاب گرانش کره‌ی زمین، به گروه ما افتاد.

یک دستگاه دراز و طولانی که باید گوی‌های فی را در بالای آن قرار می‌دادیم و با زدن یک دکمه، زمان سقوط  آن گوی رها شده را اندازه‌گیری می‌نمودیم. وقتی گوی به کف دستگاه می‌رسید، ساعت دستگاه به طور خودکار، زمان سقوط را ثبت می‌کرد و ما با استفاده از روابط ساده‌ی فیزیک، شتاب را به دست می‌آوردیم. می‌شد گفت که همه چیز خودکار انجام می‌شد به جز قسمت قرار دادن گوی در بالای دستگاه و فشردن دکمه. شاید بالای پنجاه دفعه آن کار را تکرار کردیم اما بی‌فایده بود. چون همیشه یک زمان یکسان را نشان می‌داد و شتاب گرانش هم خیلی خیلی بیشتر از 9.81 به دست می‌آمد. با توجه به کد ارتفاعی شهری که ما در آن بودیم که در حدود 1500 متر بالاتر از سطح دریا بود، نتیجه‌ی آزمایش، حتی عجیب‌تر هم به نظر می‌آمد.

از آن‌جایی هم که من در همه‌ی گروه‌هایی که قرار داشتم، مظلوم‌ترین و خجالتی‌ترین عضو گروه بودم، نوشتن گزارش آن آزمایش مادرمرده افتاد به من! من هم که هیچ دلیل علمی برای توجیه عددی مانند 12 برای شتاب کره‌ی زمین نداشتم، از قوه‌ی تخیل و هنر طنز نویسی‌ام بهره جستم و به کل، ماجرا را به شوخی گرفتم که یک جوری 12 متر بر مجذور ثانیه را طبیعی جلوه بدهم. سرتان را درد ندهم، سه صفحه از لرزیدن تن نیوتن و اینشتاین در گور تا افسردگی ابوریحان بیرونی و غیاث‌الدین جمشید کاشانی در آن دنیا تاب دادم و نوشتم و گزارشم را در یک پوشه نهادم. اما بعدش فکر کردم که اگر روز نخست، استاد یک چنین خزعبلاتی را بخواند، قطع به یقین مرا از کلاس حذف خواهد کرد و بقیه گروه را هم، تنبیه خواهد نمود. به همین سبب، از نو در سه صفحه دیگر، سعی کردم خیلی علمی به خطاهای آزمایش فکر کنم و از نو نوشتم که چه شد و چرا چنین خطایی می‌توانسته به وجود آید. جالب این که، بیشتر کوتاهی‌ها را هم انداختم به گردن دستگاه اندازه‌گیری و نتیجه گرفتم کسی که آن دستگاه را به دانشگاه چپانده، یک نابغه‌ی اقتصادی است که باید از او در صادرات کالاهای بنجل ایرانی به خارج از کشور بهره برد!

هم اتاقی‌هایم با شام وارد اتاق شدند و من گزارش جدید را در کنار سه صفحه قبلی قرار دادم. بی آن که نوشته‌های قبلی را از داخل پوشه بردارم. تا هفته بعد، هنگام برداشتن پوشه گزارش، به کل از یادم رفت که آن سه صفحه طنز نخست را بردارم. هر چند که سه صفحه دوم هم تفاوت چندانی با نسخه اولی نداشت. وقتی جلسه بعد در حال انجام آزمایش دوم بودیم هم یادم نبود که برگه‌ها را بر نداشته بودم. وسط های آزمایش بعدی بودیم و استاد هم مشغول خواندن گزارش‌های هفته پیش کل کلاس بود. ناگهان استاد طوری که نتوانسته بود خودش را کنترل کند زد زیر خنده. از کل آزمایشگاه، سرها به سمت استاد برگشت. کسی هم نمی‌دانست ماجرا از چه قرار است. استاد همانطور که سرش روی برگه آزمایش بود و به خواندن ادامه می‌داد، قهقهه‌اش، هی بیشتر و بیشتر می‌شد و دیگر خنده‌هایش غیر قابل کنترل شده بودند. طوری که از یک جا به بعد، چشمانش را بسته بود و از ته دل فقط می‌خندید. من تازه دوزاری‌ام افتاد که ای داد بیداد، این پوشه زرد رنگ، همان گزارش کذایی من است. بقیه بچه‌های کلاس هم لبخند به لب و هاج و واج، استاد را نگاه می‌کردند و با یکدیگر می‌گفتند آن نوشته چه هست که استاد دارد روی میز می‌کوبد و می‌خندد!

هر چه بیشتر استاد می‌خندید، صورت من، بیشتر و بیشتر سرخ می‌شد. اما کسی حواسش به من نبود. ناگهان استاد در حالی که نمی‌توانست درست نفس بکشد و حرف بزند، با ایما و اشاره از بچه‌های کلاس پرسید که این فلانی کدامتان است؟ تا اسم مرا گفت، من درجه‌ی سرخی صورتم رفت روی هزار و همه‌ی نگاه‌ها، از استاد به سمت من چرخید، ناگهان، کل کلاس رفت روی هوا. نمی‌دانم چرا، اما به یک حالت کج و معوجی و پشیمان ایستاده بودم و داشتم با خجالت هر چه تمام استاد را مظلومانه نگاه می‌کردم و با چشمانم از او درخواست بخشش می‌نمودم. تا چشمانش به من افتاد، طوری خنده‌اش شدت گرفت که دیگر حتی نمی‌توانست نفس بکشد و در حالی که سعی داشت خفه نشود، با همان دهان بازش نصفه نیمه هوا می‌بلعید.

باورتان نمی‌شود، صورتم چنان داغ بود که قشنگ یک تخم‌مرغ می‌انداختند رویش، نیمرو تحویل می‌داد.

بعد از چند دقیقه، استاد نفسی گرفت و در حالی که اشک‌هایش را با دستمال کاغذی پاک می‌نمود، به بچه‌های کلاس گفت که برگردند روی آزمایششان، سپس مرا فرا خواند و پرسید فلانی: "این‌ها را خودت نوشتی؟"

با شرمندگی بسیار گفتم: "ببخشید، اشتباه شده استاد، گزارش، در سه برگه‌ی دوم است. این سه صفحه نخست، به صورت ناخواسته جا مانده داخل پوشه."

گفت: "من هر شش صفحه را خواندم. سال‌ها بود که چنین گزارشی نخوانده بودم." و بعد یک مثبت به اضافه نمره کامل گزارش هفته را به گروه ما داد.

----

باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست

در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست

ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست

هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست

سیری مباد سوخته ی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست

بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست

هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست

ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست

----

پی‌نوشت:

1- استاد، هر جا هستید، سلامت باشید.

2- بعد از آن قضیه که اوج لبو شدن صورتم بود، کم‌کم من هم مانند افراد عادی توانستم، کمتر در چنین وقت‌هایی قرمز شوم. دروغ چرا، الان سال‌هاست که کمتر و کمتر قرمز می‌شوم.

3- تا آخر دوره تحصیلی آن مقطع، هر زمان استادهایمان می‌خواستند گروه بندی کنند، بر سر من فلک زده‌ی مظلوم، دعوا بود.

 


والا دروغ چرا، تا قبر که فاصله‌ای نیست، آآآآ. یعنی به اندازه‌ی همین چهار تا آ خواندن راه است. دیگر نوشتن به صرفه نیست. می‌خواهم این‌جا یک بقالی بزنم، تخم‌مرغ بفروشم. سود الان توی این کار است.

امروز که مهر هزار و سیصد و نود و نه آفتابی است، اگر یک کارگر که برای یک ماه کار، دو میلیون تومان دریافت کند، دست کم یک میلیونش را باید بدهد برای اجاره خانه، پول آب، برق، گاز، رفت و آمد، تحصیل فرزندانش. یک میلیون دیگر را هم باید بگذارد برای خرید خوراک مانند تربار، گوشت، نان، برنج و همچنین خرید پوشاک، تفریح، مهمانی، آیا برای آینده فرزندان، می‌تواند پولی پس‌انداز کند؟ مسخره می‌کنی؟

تخم‌مرغ دارم، چه تخم‌مرغی، سفید یخچالی، بی‌رنگ، برای یک دکتر مرغی بوده، روزی فقط یک شکم تخم‌مرغ به دنیا می‌آورده. فرد اعلا، تو طلایی، با پشتوانه یک هفته‌ای. همین لا به لا، خیلی کوتاه بنویسم دیروز اینجا، یک سرخطی خواندم که مغز من هم تخم‌مرغ شد. ایشان فرمایش فرموده‌اند: "محسن رضایی: فساد کنونی بخاطر دست‌پخت رضاخان و پسرش است."

من نه رضاخان را می‌شناسم و نه پسرش را، هوادار هیچ دولتی هم نبودم. از اول تاریخ تا الان را هم که خوانده‌ام، سر از کار ت در نیاوردم. اما همین یک ذره را فهمیدم که اگر قرار بود بعد از بیش از چهار دهه، همه تقصیرها بیفتد گردن کسانی که آن موقع بودند، پس ملت چرا اصلا انقلاب کردند؟ اگر قرار بود فقط ظاهر تغییر کند و باطن همان بماند، فایده این کار چه بود؟ شمایی که الان این حرف را می‌زنید هیچ متوجه هستید که در حقیقت خودتان دارید خودتان را بیش از پیش بدتر جلوه می‌دهید؟

 

پی‌نوشت:

1-  به نظر کارشناس‌های خبره، برادر محسن جان اشتباه فرمودند. این مشکلات دستپخت کوروش و داریوش از سلسله هخامنشیان است.

2- وقتی دولت قیمت تخم مرغ را نمی‌تواند کنترل کند، انتظار مردم برای کنترل قیمت مسکن و خودرو کمی زیاد نیست؟

3- خط فقر ده میلیون تومان شد، پیشنهاد می‌شود به دلیل این که خط فقر دیگر شاخص مهمی در تعیین نوع زندگی افراد فقیر در ایران نیست از آن برای سنجش کیفیت زندگی افراد مرفه ایران استفاده شود. همچنین پیشنهاد می‌شود برای ما مردم خیلی خیلی خیلی خیلی پایین‌تر از خط فقر، خط‌هایی مانند خط کور سوی امید، خط درد بی‌درمان و خط مرگ استفاده گردد.

4- با حساب من اگر کور سوی امید هفت میلیون تومان، درد بی‌درمان، چهار میلیون تومان باشد، خط مرگ برای خانواده چهار نفری، حدود یک میلیون تومان خواهد بود. پایین‌تر دیگر خطی نیست، فقط خطر است، خطر مرگ!

5-چند سال پیش قراردادم با یک شرکت کره‌ای را در خلیج فارس که چندهزار دلاری بود، نپذیرفتم، چون در شرکتی ایرانی، دسمتزد ریالی بیشتری می‌گرفتم. ببینید ارزش ریال در طول این ده سال چقدر افت پیدا کرده که میانگین دستمزد کارگر در این مملکت شده فقط صد دلار.

6- تخم‌مرغ دارم تازه، تخمه، تـــــــــــــــــخم! فرد اعلا. آی خونه‌دارو بچه‌دار، زنبیل رو بردار و بیار


رییس جمهور ""، که منتخب شورای نگهبان است و تایید خلق خدا، هنوز رییس جمهور بعدی آمریکا انتخاب نشده فرموده‌اند: "شنبه و یک شنبه آینده روز پیروزی ملت ایران است". البته این اولین بار نیست که ایشان به جمعه، شنبه یا یکشنبه حواله می‌دهند، و به احتمال زیاد آخرین بار هم نخواهد بود.

 

پی‌نوشت:

1- هنوز نوبت حواله دادن ملت به روزهای دوشنبه، سه‌شنبه، چهارشنبه و پنجشنبه فرا نرسیده است. البته یک سری حواله صد روز، صد روز هم بود، که از لحظه‌ی بعد از انتخاب ایشان، به صورت کامل به دست فراموشی سپرده شد.

2- بله، جناب "پرزیدنت"، کاین ره که تو می‌روی به ترکستان است.

3-  حریرچی: کل کشور در وضعیت قرمز کرونایی است. هفته پیش خانواده‌ام رفته بودند داروخانه، فقط برای ماسک، یک بسته ده تایی ماسک پزشکی خریدند بیست هزار تومان، پرسیدم چرا N95 بدون فیلتر نخریدید، مادرم گفت، هر یکی را می‌گفت، هشتاد و پنج هزار تومان، البته چند مدل دیگر هم داشت که شبیه به N95 بود اما با قیمت حدود سی هزار تومانی. حالا من نمی‌دانم، N95 هشتاد و پنج تومانی با N95 سی هزار تومانی چه تفاوت محافظتی دارد، اما قیمتش را می‌دانم که به بودجه ما نمی‌خورد! آن هم برای هر روز، سه عدد ماسک برای سه نفر آن هم در طول کل روز.

 


من از دیروز که از سر خاک مادربزرگم برگشتیم، تو خبر خوندم که قرار شده، مدرسه‌ها از شنبه باز بشه. خیلی خسته بودم و دیشب زودتر خوابیدم. صبح با صدای آهنگی که از بلندگوی مدرسه پخش شد، بیدار شدم، بعد از نیم ساعت آهنگ که با صدای بلندی هم پخش می‌شد، دیدم که بچه‌ها به همراهی والدینشون میرن تو مدرسه و بعد از نهایت چند دقیقه با والدینشون بر می‌گردن خونه.

مدیر مدرسه هم بعد از یک ساعت دوباره مدرسه رو تعطیل کرد و همه رفتند خونشون. جالب اینجاست که همون بچه‌هایی که با مخالفت خانواده‌هاشون رفتن خونه، وقتی دیدند مدرسه تعطیل شده، بعد از ظهر برگشتند و تو حیاط مدرسه با هم چند ساعت فوتبال بازی کردند!

حالا من موندم، وقت بازی فوتبال، کووید 19 انتقال پیدا نمی‌کنه؟ یا این که سر کلاس، بیشتر از هنگام بازی فوتبال ویروس رد و بدل میشه؟

+++

1- آخه چه کسی گفته مدارس باید اول صبح که هنوز دانش آموزها هم نیومدن، با صدای بلند تو بلندگو آهنگ پخش کنه؟

2- دولت شش هفت ماه هست که به همه معلم‌ها حقوق میده اونم بدون بازگشایی مدارس، من امروز یک تماس از یک دوست قدیمی داشتم که تا پارسال تو عسلویه کارگر بود، می‌گفت از وقت شیوع کرونا، بعد از عید امسال، تعدیلشون کردند و هنوز حقوق چهار پنج ماه آخرشون رو از پارسال به صورت کامل پرداخت نکردند.

3- همون دوستم از پارسال قصد کرده که یه خونه برای خودش تو روستای خودشون بسازه، ازم خواست که یه نگاهی بندازم به نقشه خونش که تقریبا چند میلیون تومن براش پول داده(رشته تحصیلی و شغلیم لو رفت!)، باورم نمیشد، که یه کسی به اسم شغلی مهندس معمار یا عمران، تو استان اون‌ها، از 120 مترمربع فضایی که تو نقشه کشیده شده بود، تو زمینی به مساحت چهارصد مترمربع، یه خونه درآورده باشه با یک خواب! اونم برای دوست فلک زده‌ی من که دو تا دختر هم داره. جسارت نباشه، بدون تشبیه به شما، من خودم رو کاملا بی سواد میدونم. اما تو این 10 سال سابقه کاری خودم، تا حالا ندیده بودم که 120 مترمربع تو هر طبقه این طور پرت بره. باورم نمیشد که فقط پنج قسمت سقف باید برای پنج تا داکت جداگانه سوراخ می‌شد. پرسشی که دارم این هستش که به چه قیمتی مدرک دانشگاهی میدن دست ملت؟ بهتر نیست دال اول کلمه دانشگاه رو بردارند و اون رو به ا.شگاه تغییر بدن؟

4- همکارای من تو شهری مثل تهران دارند از 70 مترمربع دو خوابه درمیارن، یعنی یه جستجوی انگلیسی ساده تو گوگل براتون کلی الگوی معماری آماده میاره، این قدر هم سخت نیست به خدا!

 


آورده‌اند که از فواید نداشتن شعور مسافرت به استان مازندران هست، وقتی که وضعیت آن به لحاظ شیوع کووید 19 بحرانی‌تر از سایر استان‌هاست. بدین گونه، تعداد بسیاری از هم‌وطنان (بخوانید دشمنان) شمالی، به ویژه مازندرانی خود را کشته و خیالمان راحت می‌شود.

+

چند روز پیش پدر هم کلاسی خواهرم که پزشک بود، در بیمارستان ساری درگذشت. خدایش بیامرزد. آن چه که مشخص است، خانواده آن مرحوم یا سایر خانواده‌هایی مانند آن‌ها، هرگز خیانت هم‌وطنان (با)شعور و دولتمردان (با)عرضه خود را فراموش نخواهند کرد.

++

هر چه بیشتر می‌گذرد، بیشتر متوجه می‌شوم که انسانیت در ایران سال‌هاست که دفن شده.


غلام‌قلی: آخر این چه بخت بد و روزگار تلخ کامی بود که ما دچار آن شدیم؟ چه کنیم با این همه مشکل و هزینه؟

تحریم‌های بین‌المللی: چی شده؟ هنوز کسی داخل سرزمین ایران نفس می‌کشد؟ می‌بینم که هنوز نتوانستم امیدتان را به صورت کامل از بیخ و بن از بین ببرم.

کووید نوزده: همیشه کار تیمی بیشتر از انفرادی موثر بوده و هست. "تحریم" جان، شما به وسع خودت خوب تلاش کردی، باقی را به من بسپار.

دلار آمریکا: نه داداش، بیماری خشک و خالی و تحریم صنایع که جواب نمی‌دهد. اگر به هر زور و زحمتی که بود دارو وارد کردند چه؟ قیمت داروی واراداتی را باید آن قدر بالا ببریم که طرف "کلیه" و "دست سمت راستش" را هم که فروخت، نتواند دارو بخرد. این کار، فقط کار خودم هست.

بورس ایران: زکی خیال باطل، پس من چه کاره هستم اینجا؟ خودم چنان جشنواره حبابی بسازم که وقت ترکیدن آن،هر نوبت، نصف مملکت یکجا، با دیدن کاهش ارزش دارایی‌هایشان مستقیم راهی آن دنیا شوند.

اختلاس سیستماتیک: این‌ها رو باش، پس تو این نیم قرن ما غاز می‌چروندیم؟ هر چه که هست اندک تلاش من و کسانیست که در سیستم من هستند. شما چه می‌گویید این وسط؟ راست می‌گویند که شهر که بی کلانتر شد، غورباقه هم هفت‌کش می‌شود.

مدیران بهاری و تدبیر و امیدی: دست خوش، ما نبودیم کدام یک از شما اصلا بود؟ رو نیست که، سنگ "تراورتن" است. خیلی ببخشید "غلام‌قلی" جان، شاید ما نباید از این تریبون این را اعلام کنیم، اما اگر کسی اعتقاد ندارد جمع کند و از ایران برود. برود آنجایی که آن رفاه و آن مدل زندگی وجود دارد. اگر هم نمی‌تواند، برود بمیرد.

---

سرخط رسانه‌های داخلی: "علی‌رغم کارشکنی‌های فراوان، ایران و ایرانی هنوز منقرض نشده‌اند و این نشانه یک هرج و مرج نهادینه در میان مردم است. حتما برای انقراض هم باید زور بالای سرتان باشد؟؟؟"

+++

سازمان اوقاف: در سندی که همین الان به دستمان رسید، یک چهارم از سمت راست سیاره مریخ و سه پنجم سطح زیر کشت کل کهکشان راه شیری نیز وقف شده است. از الان گفتیم که فردا مثل وقف دماوند آقایان از تعجب شاخ روی سرشان در نیاید!


داشتم خبرها را مرور می‌کردم که رسیدم به این خبر در مورد یک آقایی. حالا کلی شوخی و جدی مردم پیام‌های خود را زیر خبر نوشته‌اند، که من کاری با آن‌ها ندارم. همان طور که در عکس توی خبر مشخص است، برای من این عجیب است که ما در کشورمان ایران یک جایی داریم به اسم "سناد امر به معروف و نهی از منکر" و آن یک جایی یک پستی دارد به نام "معاون اجتماعی و مطالبه گری".

بعد می‌گویند دولت اشتغال ایجاد نمی‌کند. خدایی کدام کشور از این جور سازمان‌ها و پست‌ها دارد. خدا را شکر ما برای مطالبه گری معاون داریم. خدایا شکرت که این را به ما دادی. تا کور شود چشم حسود و بخیل!!!


وقتی سکه تمام امروز ده میلیون تومان را رد کرد، هزار تومانی خودش از توی جیبم پا شد، چمدانش را بست، قهر کرد و رفت. هر چقدر صدایش کردم، بر نگشت که نگشت. عشقم برگرد، من و تو ارزشمون تو این مملکت قد همه!

+++

ما داخل دستشویی یک بوگیر داریم، اگر می‌گذاشتیم در پست ریاست دولت، الان وضع مملکت بهتر بود، چون دست کم هیچ کاری ازش برنمی‌آمد.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دوبارگی رژیم غذایی Social media دانلود فایل حرف آخر ، موسسه حرف آخر ، سایت حرف اخر کسب درآمد | کسب درآمد از اینستاگرام تاسیسات ساختمان آموزش و راهکارهای آن "سین میم ر" می نویسد RESANEHGF کانون علم الهدی