* (هشدار: با این که هنوز خاطره را ننوشته‌ام باید بگویم شاید این پست کمی بیش از حد عادی طولانی شده یا این که برخی سطرهایش نوشته‌ی به علاوه هجده داشته باشد)

----

* وقتی داشتم این پست را می‌نوشتم آهنگ "غوطه‌ور" از آلبوم "مونولوگ" روی دور تکرار بی‌نهایت در حال پخش شدن بود. برای هنگام خواندن هم پیشنهاد می‌گردد.

----

* دوستانی که این‌جا را از پیش می‌خوانند باید با هم‌اتاقی مظلوم قزوینی‌مان تا حدودی آشنا شده باشند. همان پست معروف "آن شلوار بی‌ناموس" را می‌گویم. اگر که نه، پیشنهاد می‌کنم نخست آن‌جا را بخوانند.

----

* به نام پروردگار خوبی‌ها، اوهوم، صدا می‌رسه؟ یک، دو، سه .

----

همان‌طور که گفته بودم، ترم نخست دوره کارشناسی بودیم. بعد از حدود یک ماه دوندگی برای دریافت سهمیه خوابگاه، بالاخره آن اتاق کوچک و محقر در خوابگاه خارج از شهر، به ما چهار نفر هم‌کلاسی رسیده بود و دو دوست ترم بالاییمان را که از قبل در آن اتاق می‌زیستند، مثل کپک، پرتاب نمودند بیرون. آن هم وسط برف و بوران، زمهریری بود پاییز آن سال. خوابگاه ما کیلومترها با آبادانی فاصله داشت، تو در توی ما هم فاقد امکانات بهداشتی و جعبه‌ی کمک‌های اولیه بود. در آشپزخانه فقط یک سطل آشغال بزرگ ول داده بودند و یک سینک ظرف شویی خیلی قدیمی کج و معوج. توی اتاقمان هم دو تا تخت دو طبقه وا رفته و دو تا کمد بزرگ فی درب و داغان بود که حتی درهایش هم به زور بسته می‌شد. دو تا صندلی فکستنی و یک میز گرد قدیمی و زه‌وار در رفته هم وسط اتاق بود. چون وسیله پخت و پز هم نداشتیم، چهار نفری، نفری دوزار گذاشتیم وسط و یک هیتر برقی خریده بودیم برای روز مبادا.

ترکیب اتاق ما هم این‌طوری بود، یکی از تهران، دیگری از گیلان، دوست خجالتی‌مان از قزوین به اضافه‌ی شخص شخیص این‌جانب در کنار هم، در آن چهاردیواری می‌لولیدیم، تازه داشتیم با هم بیشتر آشنا می‌شدیم. تنها چیزی که فهمیده بودیم این بود که این هم‌کلاسی قزوینی‌مان، کتفش به یک اشاره در می‌رود و در ضمن جلوی ما هم نمی‌تواند لباس عوض کند و این که خوراکش کلید کردن و قفل کردن روی کارهای دیگران است. انگار فقط در مساله تعویض لباس خجالتی بود و در سایر همه موارد، همیشه دستی بر آتش داشت. برای مثل من اگر می‌خواستم روی صندلی فکستنی وسط اتاق بشینم، "اصغر"جان با یک لحنی مثل دکتر‌های ارتوپدی می‌گفت، نه فلانی، آن طور لم نده، قوزک پایت می‌رود توی معده‌ات، صد و ده درجه بشین، یا به آن یکی گیر می‌داد که ماشین ریش‌تراش را عمودی بگیر روی صورتت وگرنه عقیم می‌شوی و اگر هم نشوی، بچه‌ات لوچ به دنیا می‌آید و از این دست گیر دادن‌های روی اعصاب. هر چه هم جلوتر می‌رفتیم، بیماری این "اصغر"جان، وخیم و وخیم‌تر می‌شد تا آن شب کذایی که رفیق گیلانی‌مان "محمود" خسته و کوفته و یخ زده، از بیرون برگشت.

آن شب "محمود" خیلی دیروقت برگشته بود به اتاق و غذایی هم نبود که بخورد، با علم به همین موضوع، خودش توی یک مشمای معمولی (از این کیسه فریزرها) دو تا تخم مرغ خریده بود تا پس از جا آمدن حالش یک نیمرویی بزند بر بدن. حالا تا آن وقت شب، خسته و تشنه و گشنه و یخ زده کجا بود و چه می‌کرد به ما ربطی نداشت. به "ما" که می‌گویم، یعنی من و آن رفیق تهرانی‌ام "صادق". از قضا به این "اصغر"جان خیلی ربط داشت و هی "محمود" را سین جیم می‌کرد. "محمود" هم با بی‌حوصلگی زیادی آرام آرام جوابش را می‌داد. بیرون خیلی سرد بود و برف همچنان می‌بارید. چند روزی بود که سگ را با چوب می‌زدی، بیرون نمی‌رفت. حدود یک متری برف نشسته بود توی محوطه. قبل از رسیدن "محمود" هم، من کتری آب را گذاشته بودم روی هیتر تا چای درست کنم. تا "محمود" لباسش را عوض کرد و دست و رویش را شست، من هم چای را آماده کردم. "محمود" نشست کنج اتاق و هیتر را به برق زد. کمی روغن ریخت توی ماهیتابه تا داغ شود. من و آن یکی هم‌اتاقی‌ام "صادق" روی تخت ولو بودیم. "صادق" با اشاره به من فهماند که "اصغر" را نگاه کنم. نشسته بود روی صندلی به بهانه پاکنویس جزوه روی میز، داشت "محمود" را ورنداز می‌کرد. هی سرش را می‌کرد به "محمود" که پشتش به او بود و می‌خواست درباره درست کردن نیمرو به "محمود" توضیح بدهد و هی جلوی خودش را می‌گرفت.به قول این خارجی جماعت "really? are u kidding me? No way" یعنی واقعا نیمرو درست کردن هم توضیح می‌خواهد؟

"صادق" سقلمه‌ای به من زد و آرام و بدون صدا با حرکت لب و چشم و ابرویش به من گفت: "نمی‌تونه گیر نده" و لبخندی ریزی زد. من هم با چشمانم تایید کرم که همینطور است. "اصغر" هی سر می‌چرخاند و دید می‌زد و هی بر‌می‌گشت سر پاکنویس کردنش. خلاصه سی ثانیه نگذشته بود که "اصغر"جان روزه‌ی سکوتش را شکست و افاضات فرمودند که: "محمود، قاشق را چهل و پنج درجه نگه دار وگرنه."

"محمود" هم ناگهان از کوره در رفت و با عصبانیت گفت: "بیا بابا، خودت درست کن" و با همان قاشق روغنی برگشت که قاشق را با عصبانیت تحویل "اصغر" بدهد، لابد فکر می‌کنید روغن خیلی داغ بود و ریخت روی صورت "اصغر"، البته روغن به احتمال زیاد داغ بود، اما مساله پاشش روغن نبود. مساله خود قاشق بود. نوک قاشق خورد به لیوان‌های چای که روی میز بودند و چند لیوان چای ریخت روی خشتک "اصغر" مادرمرده. آب تازه جوش آمده بود و من همین یک دقیقه قبل چای ریخته بودم توی لیوان‌ها و گذاشتم وسط میز تا کمی خنک شوند.

در حالت "slow motion" یا همان تصویر آهسته خودمان، چهار جفت چشم رفت سمت خشتک "اصغر" و برگشت به سمت لیوان‌های چای، بدون غلو، قشنگ دو تا لیوان چای داغ ریخت روی ناحیه‌ی بحرانی "اصغر" و سومی هم داشت از بالای میز آرام آرام می‌ریخت روی موکت. "اصغر" مانند فشنگی که بعد از شلیک از جا در می‌رود، از روی صندلی پرید و چون پشتش شوفاژ بود و پنجره، با کمر رفت توی شیشه و وسط شیشه شکست. من و "صادق" پریدیم پایین تخت، "محمود" هی می‌گفت: "به خدا من چای را اصلا ندیدم"، "صادق" ضمن این که می‌گفت: "فقط خفه شو" پرید و رفت از توی کمدش یک پماد درآورد داد دست "اصغر"، من هم نمی‌دانستم، شلوار "اصغر" مادرمرده را پایین بکشم یا نه؟ اگر پایین نمی‌کشیدم تا فسناق می‌سوخت. می‌کشیدم پایین، تا آخر عمرش مرا نمی‌بخشید که چرا جلوی همه ش کرده‌ام. تازه داشت ماجرای در رفتن کتفش فراموش می‌شد که این طوری شد. "صادق" گفت: "اصغر سریع برو دستشویی و اصلا آب سرد هم نزن، فقط از این پماد من قشنگ بزن وسط پاهات طوری که خوب روی پوست باقی بمونه". زیر کتف "اصغر" را هم نمی‌شد گرفت و کمکش کرد، خلاصه یه وضع گشاد گشاد سریع با پماد رفت توی همان دستشویی کذا که قبل از این کتفش آن‌جا در رفته بود.

دو دقیقه‌ای می‌شد که "اصغر" رفته بود تو و هیچ صدایی هم ازش در نمی‌آمد، "محمود" با بی‌تابی و یک حالت عذاب وجدان پشت درب دستشویی رژه می‌رفت و به "صادق می‌گفت: "حالا پماد سوختگی‌ات به درد می‌خوره یا من برم دفتر حاجی، خبر بدم؟" بعد "صادق" بهش گفت: "نمی‌دونم، اینو مادرم گذاشته بود توی کیفم بعدش هم بری حاجی چی رو خبر بدی؟ همین مونده فردا تو رومه بزرگ بنویسن ناموس اصغر توسط محمود به باد چخ رفت". من گفتم: :خب پماد چی بود حالا؟: وسط همین هیر و ویر، ناگهان دیدیم "اصغر" با از دسشتویی پرید بیرون و در حالی که جفت پا می‌پرد بالا، درب تودرتو را باز کرد و در میان یک متر برف، همان طور که مثل کانگرو بالا و پایین می‌پرید به سمت دفتر حاجی ‌می‌رفت. در همین حین، "صادق" گفت: "این کجا رفت؟" و "محمود" پماد را که توی دستشویی افتاده بود آورد بیرون و رویش را خواندیم، یه چیزهایی انگلیسی بود که آن موقع ما زیاد اشراف اطلاعاتی نداشتیم، فقط یادم هست، وقتی بویی شبیه به ویکس را احساس کردیم و عکس یک فلفل قرمز کوچک را روی پماد دیدیم، سه تایی دهانمان پر از باد شد و گفتیم "اووووف"، این لابد بد جور داغ می‌کنه.

"اصغر" دیگر از پنجره هم مشخص نبود، همانطور کانگرو وار خودش را رسانده بود دفتر حاجی. تا ما شلوارش را برداریم ببریم، حاجی که هنوز دفعه قبلی را یادش نرفته بود، "اصغر" را تپانده بود توی پیکان آبی رنگ قراضه‌اش و زده بود به جاده تا "اصغر" بی‌نوا را برای بار دوم برساند درمانگاه حومه شهر.

در راه برگشت از دفتر حاجی تو محوطه بودیم و برف هم هنوز می‌بارید که "صادق" گفت: "خب چرا از همون اول، شلوارش را نکشیدی پایین؟"

من هم گفتم: "ببین جرات داری؟ من نشسته بودم زیر پاش، می‌خواستم بکشم پایین، اما همش فکر می‌کردم بعدش دوباره می‌خوره تو پنجره و این دفعه باید زنگ بزنیم آتش‌نشانی بیاد، داستان می‌شد، فردا هم لابد تو جراید درشت می‌نوشتند، حادثه در دانشگاه، ناموس اصغر در آتش فتنه‌ی هم‌اتاقی‌هایش سوخت"

"صادق" گفت: "چه غلطی کردم پماد رو دادم بهش، یعنی الان اصغر چه حسی داره؟"

گفتم: "چه حسی می‌خواد داشته باشه، حس این که یه اژدها در حالی که از دهنش داره آتیش بیرون میاد، همزمان جهاز اصغر جان را گاز گرفته"

""محمود" هیچی نمی‌گفت، فقط پماد فلفل را نگاه می‌کرد و هنوز داشت می‌گفت: "اوووووووف" چه گ*هی بود من خوردم. یک فحش‌های ناجوری هم حواله زندگانی می‌کرد.

بعدها خود "اصغر" برایمان تعریف می‌کرد که بعد از آن همه سال آبروداری و عوض نکردن شلوار در جلوی دیده همگان، رفته بود درمانگاه و جهازش را گذاشته بود روی میز دکتر و بهش گفته بود، دستم به دامنت، این را یک جوری خنک کن، دارم الو می‌گیرم دکتر.

----

پی‌نوشت:

00- حاجی سرپرست خوابگاه ما بود. یعنی همه او را حاجی صدا می‌زدند.

0- الو. [ اَ ل َ / لُو ] (اِ) در تداول عامه، بمعنی شعله‌ی آتش ، و مخفف الاو است.

1- "اصغر" دیگر تا پایان ترم نه کتفش در رفت، نه ناموسش سوخت، اما به طرز شگفت آوری بلاهای دیگری در راه بود.

2- بعد از آن قضیه هیچ وقت نفهمیدم، "اصغر" چرا آن شب، جفت پا می‌پرید؟ یعنی نمی‌شد گشاد گشاد راه رفت؟ هیچ وقت هم رویم نشد ازش بپرسم.

3- تمامی نام‌ها شبیه به نام واقعی افراد انتخاب شده‌اند ولی نام اصلی آن‌ها نیستند.

4- حاجی با این که سیر تا پیاز قضیه را خوب می‌دانست اما همیشه می‌پرسید، راستش را بگو "اصغر"، تو دستشویی با پماد می‌خواستی چه کار کنی؟

5- برگشتیم اتاق، بوی گند نیمروی سوخته همه اتاق را برداشته بود که با بوی ویکس مخلوط شده بود. بوی ویکس که احساس کنم، بی‌اختیار یاد آن شب بزرگ و آن "اصغر" بزرگوار می‌افتم.

6- این هم برگی از خاطرات سیصد صفحه‌ای مثبت هجده من که قولش را داده بودم :)

7- آن وقت‌ها هنوز موبایل تازه آمده بود تهران و هر خط 0911 کلی پولش بود. بعدها تهران شد 0912

 

 

+

نمی‌دانم چرا خیلی‌ها در بخش خصوصی از حال و احوال "اصغر" جان جویا شده‌اند. برای این که تک تک به همه توضیح ندهم اینجا اضافه می‌نمایم: نگران نباشید اصغر جان قصه ما الان فرزند هم دارد و چند باری هم از کشور خارج شده است. یعنی آن قدر سالم است که تا خود خارجه رفته بی آن که جفت پا بپرد.

گر عجب‌های جهان حیران شود در ما رواست

شجاع‌السلطنه هستم یک سرباز

صبح جمعه است و هزار گرفتاری

هم ,اصغر ,روی ,یک ,محمود ,توی ,بود و ,این که ,بود که ,اصغر جان ,دو تا

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فراورده های کنجدی تولید غذای سازمانی و تک نفره روح بیمار مووی دانلود - سایت دانلود رایگان فیلم و سریال - فیلم دوبله فارسی خرید دستگاه وکیوم مردانه با بهترین قیمت و کیفیت مجله هوش مصنوعی لوله بازکنی تخلیه چاه تهران 09121892092 اثرآفرینان زیاران وکیل پایه یک دادگستری مرکز اجاره شبانه اسکان قشم آرایش360